چون شکست آیینه ، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم ...
ز سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم !
از کلام شعر دیدم سخت عاشق بوده ای
در طریق عشق همرنگ شقایق بوده ای
گوئیا از خویشتن بیرون و مجنون بوده ای
بهر یاری، دلبری گویا تو دل خون بوده ای
عرضه ی دلدار کردی منتهای عشق خود
لیک در پاسخ ندیدستی وفای عشق خود!
مشکل از ایام و دوران نیست، مشکل عشق نیست
مشکل از انسان نا عهد و ز رفع تشنگیست
هر که را تکریم کردی روی خود در هم کشید
گر بزرگش داشتی گویا دگر هیچ ات ندید!
غیر آنانی که خود را قبل دولت ساختند
عهد را پیمان شدند و قول را بشناختند
کاش ما در روزگار وصل، خاطر داشتیم
آنچه را داریم، روزی آرزویش داشتیم
چون شنیدی شکر نعمت نعمتت افزون کند
از چه نا شکری؟ که نعمت از کفت بیرون کند!
آدمی را وقت نعمت ظرفیت ها بایدش
در طریق عشق، عاشق را خطر ها بایدش
چون شنیدستی جهان کوه است و فعل ما نداست
بد مکن با هیچکس، کین تیر آخر سوی ماست
هر کس عاشق کرد معصومی و قلبش شکست
روزگارش سخت روزی قلب چون سنگش شکست
منتظر خواهی که دوران بر تو آسان بگذرد
باش بر عهدت و نیکو باش تا آن بگذرد.
حال گر دانسته ای این سان خودآزاری مکن
عشق پاکی جوی و بهر حفظ آن کاری بکن