ریشه درخاک...

parnia

New member
ریشه در خاک

چه نیازیست که انسان ماشین زمان بسازد ؟
وقتی می شود آهنگی را گوش کنی و به همان لحظه ها
دقیقا
به همان لحظه ها پرتاب شوی




مدت هاست به جای اینکه در گرمای سرظهر تابستان
دمپایی های کوچک و قرمزم را بپوشم و بروم توی کوچه

می نشینم پای کامپیوتر و کتاب ها وآهنگ ها و شعرهایم



چقدر از خودم خجالت می کشیدم

وقتی از فرط تنهایی مجبور بودم سر ظهر خواب همسایه ها را بهم بزنم
تا بچه هایشان با ناز و کرشمه ی شاهزاده گونه ای تن به بازی کردن با من بدهند



دلم می سوزد برای خودم که برای اینکه دل دختر همسایه نشکند
پایم را از عمد میگذاشتم روی خط کشی های لی لی بازی
که او با خوشحالی و غرور بگوید
دیدی باختی !! بیا اینور



و حالا هنوز هم که هنوز است توی زندگی واقعی که
کم از بازی ندارد
خیلی وقت ها از عمد پایم را روی خیلی خط کشی ها میگذارم تا ببازم



تا ببازم و با خوشحالی و غرور بگویند:دیدی باخت
اما خودم را بازنده نمیدانم زیرا



تمام غصه‌ها دقیقا از همان جائی آغاز می‌شوند که ترازو بر می‌داری،
می‌افتی به جان دوست داشتنت
اندازه می‌گیری!
حساب و کتاب می‌کنی!
مقایسه می‌کنی!



و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زیادتر دوستش داشته‌ای،
که زیادتر دل داده‌ای،
که زیادتر گذشته‌ای،
که زیادتر بخشیده‌ای،
به قدر یک ذره، یک نقطه،
حتی یک ثانیه



درست همان جاست که توقع آغاز می‌شود،
و توقع آغاز تمام رنج‌هائی است که

آن را عشق می نامی



کسی که سعی می کند گلی را با چیدنش تصاحب کند
پژمردن زیباییش را هم خواهد دید
اما گلی که ریشه در خاک دارد ، همواره با تو خواهد ماند

--------------------

متشکرم برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی
برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی
برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی
برای همه وقت هایی که با من شریک شدی
برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی
برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی
برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی
برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم" .
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و با من بودی
برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.
برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی

و برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و
صدای قلبم را شنیدی

 

princess

New member
پرنیا جان بسیار لذت بردم از خوندن متنی که گذاشتی


ندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ...پس تا هست زندگي بايد کرد ...تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت …تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد…تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست ... بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد
 
بالا