ناشناسی که مرا می گذراند ز خیابان بهشت
قصه زندگیم را به چه خطی بنوشت
و به پاییزی چشمان تو ای رهگذر خسته ی شب
و به آهنگ غمینی که بماندست به لب
و تن من که تو را چنگ زده
پیکری شب زده بر سینه ی دل چنگ زده
و مرا می بردن،به کجا ؟ جایی دور
ساحلی امن در این نقطه ی کور
چاه بر راه من خسته چه بسیار زده
ودر این تاریکی،قصه ی عشق مرا باز چه بی رنگ زده
وتو ای رهگذر مجهولم
قصه ی عشق تو کردست چنین مشهورم
به تن خسته ی من زخم مزن
تو به بیتابی این شیشه دل سنگ مزن
و به عریانی این روح مخند
درب میخانه به روی دل دیوانه مبند
و تو افسونگر شب و تو افیونگر تب
به تنم زخم مزن ، به دلم سنگ مزن
و تو این قلب پر از شور و شعف
عاشقی خسته که افتاده به هر سوی و طرف
به دمی سرد مکن ، صحبت از درد مکن
تو نسیمی که دمی می گذرد صبح سحر
تو سواری که نشسته است بر این اسب کهر
و تو ای رهگذر مجهولم
چون سرابی که نشسته است به مه
به هماهنگی من چنگ زدی بال پرواز مرا بند زدی
و من از دورترین نقطه ی کور
تشنه و مانده از این میکده دور
به تو می دوزم چشم
به جهانی که بمردست زخشم
و چرایی که دگر نیست به من
و توانی که دگر نیست به تن
و به پاییز نخواهم بخشید
دیگر از عشق نخواهم لرزید
که تو را می برد از پنجره بسته به تن
به دو راهی که گذر می کند از باغچه ی بی گل من
**خسرو پور جلال**