سلام دوستان
امشب اومدم همه داستان هاتون خوندم
باورتون نمیشه. هنوزم دارم تو دلم تحسینتون میکنم
عااااالی بودید همتون
من داستان بعدی بهتون می پیوندم دوباره :
آوا جونم مرسی که بهم فرصت دادی و من قدر ندونسم خیلی اینروزا درگیر بودم :riz513:
سلام
خسته نباشید بچه ها داستان هاتون واقعا عالی ان این دفعه خیلی خلاقانه هستن! رای دادن رو سخت کردید خداییش! هههههه
نه آوا جان همون 20 خط خوبه! طولانی تر باشه در حوصله ی انجمن نمی گنجه! هنرش اینه دیگه کوتاه تر بهتر! الانم چندتا داستانا خیلی کوتاه بودن و خیلی هم خوب ان! تمرین خوبیه کم کم بتونیم خیلی کم تر هم بنویسیم ولی بهتر بشه! هنرمون و خلاقیتمون رو تقویت کنیم:a2d3:
الان من مال خودمو شمردم از 20 خط کمتره ههه
من یه پیشنهاد دارم، داستان حیران به نظرم داستان اندازه ایه، من این رو فرستادم تو ورد نوشته بود 205 لغت.درسته حق با شماست. نظرتون چیه از دفه بعد 25 خط باشه ولی در مورد اجراش دقت کنیم؟به نظرتون 20 خط مناسبه یا کمه؟(دوستای دیگم نظرشون رو بگن)
البته من خطای نصف نیمه رو حساب نمیکنم. خطهای تمام منظورمه. مثلا دو خط که مطالبش کمه برابر یه خط در نظر بگیریم
:rose:احسان و مجید دوستای عزیزم! خواهشا از این حرفا نزنید. شما نباشید تاپیک میاد پایین. البته دور از عزیزان دیگه که هر کدوم برا تاپیک یه وزنه این
من به این داستان رای دادم، همه چیش مطابق میلم بود.حیران
داستان خیلی خوبی بود، کاش فقط اینقدر پشت سرهم نمی نوشت و جمله بندی و خط گذاریش رو یکم دقت می کرد. من دو بار خط رو گُم کردم!گنج زندگی
داستان خیلی قشنگی بود، جمله بندیش هم خوب بود.عجب دنیای کوچکی است ...
شاید یکم اگه طولانی تر بود بهتر بود. نویسندش معلومه حوصله نداشتهشاهزاده ایرانی
یه داستان خیلی قشنگ و دلنشین، از تعداد آراش مشخصه.راز دو درخت
خیلی قشنگ بود. فقط این جمله بندی رو دوستان رعایت کنن همه چی حله.تلألو یک رویا
داستان خیلی خوبی بود، فقط کاش یکم بیشتر وقت میذاشت روش، چون میشد یکم بیشتر به عکس ها ربطش داد.افسون ماه
داستان خیلی قشنگی بود، جمله بندیش هم خوب بود.پایان راه
داستان خیلی قشنگ و متفاوتی بود. دمتون گرم.دختر روی جلد
من با اجازه دوستان یه نقد کوچیک بکنم، امیدوارم به انتقادات از دید مثبت نگاه کنید.
راز دو درخت
یه داستان خیلی قشنگ و دلنشین، از تعداد آراش مشخصه.
ولی جمله بندیش بد بود، من چندین بار خط رو گُم کردم.
یه نقطه ضعف دیگه ای هم که داشت این بود که مربوط به عکس نبود. اسم مسابقمون داستان نویسی مرتبط با عکسه.
داستان خیلی قشنگ و متفاوتی بود. دمتون گرم.
در کل به نظرم تک تک داستان های این سری استثنایی بودند. دست همگی درد نکنه برای زحمتی که کشیدید :rose:
حیران
یادش بخیر..
صبح های جمعه دور هم مینشستیم و آقاجون برامون کتاب می خوند...گاهی حافظ،گاهی شاهنامه،خسروشیرین، لیلی و مجنون؛من همیشه اول ازهمه حاضریمو میزدم!
از همه بیشتر داستان فرهاد کوهکن و دوست داشتم و
بارها و بارها به اصرار من خونده میشد
یک روز که آقاجون به اصرار من برای چندمین بار داستان فرهاد و شیرین را میخوند،من همین طور که با اشتیاق به داستان گوش میدادم کم کم پای کرسی خوابم برد..
رویای شیرینی که هیچ وقت فراموشم نشد...
دختری زیبا روی با گیسوانی به رنگ شبق وپیراهنی حریر در برابر من ایستاده بودو به من می نگریست...زیبایی اش خیره کننده بود،در دل گفتم حتما شیرین قصه ی فرهاد نیز چنان بوده که همی هوش از فرهاد برده..در همین فکر ها بودم که پری روی، لب به سخن گشود..از رازی پرده برداشت که همگان از ان بی خبر بودند از اشتیاقش به فرهاد گفت از سرگردانی و حیرانی اش بعد مرگ فرهاد؛از حیرانی و پریشانی اش..گفت بیستون باید بی ستون میشد تا فرهاد،فرهاد بماند و شیرین ،حیران...
و چرخید وچرخید و چرخید تا از نظرم محو شد.
بیدارشدم،نه از خانه ی قدیمی و کرسی خبری بود،نه از صدای زیبای آقاجانم اثری...من بودم و شمع نیم سوخته ی اتاقم و خوابی که مکرر،تکرار میشد.
و بازهم من ماندم و بومی سپید و نقش زیبارویی حیران..
گنج زندگی
- میشه بری از توی انباری چمدون رو بیاری ؟
- کدوم ؟
- همون که زیپش خراب شده بود . سر کوچه یه آقایی اومده تعمیر کیف و کفش داره . امروز میرم یه سر به دوستم بزنم ، میبرم درستش کنم .
- باشه الان میرم .
کلید انباری رو برداشتم و داشتم فکر می کردم که این همون چمدونی ه که اول ازدواجمون باهاش رفتیم ماه عسل . چقدر زود سه سال گذشت . هیچ وقت یادم نمیره . لباس من دم زیپش گیر کرد و زیپ رو محکم کشیدم و پاره شد . درسته اذیت شدیم ولی برامون خاطره شد . درب انباری رو باز کردم و یه نگاه توش انداختم . چقدر همه چی خاک گرفته بود . یادم نیومد آخرین بار کی اومدم اینجا . فقط میدونم خیلی وقته اینجا نیومدم . چقدر وسیله روی هم بود . بعد از یه عالمه گشتن بالاخره چمدون رو دیدم . زیر تمام وسیله ها بود . چندتا ساک و پوشه و پرونده رو کنار زدم . یه دفعه چشمم افتاد به یه جعبه قهوه ای قدیمی چوبی. برش داشتم و خواستم بزارمش کنار که دیدم درش باز شده . اومدم ببندمش دیدم درش خرابه . با کنجکاوی توش رو نگاه کردم. وسایل قدیمی خودم توش بود . اسباب بازی ها و ماشین های کوچولوی خودم . یه آلبوم عکس کوچیک هم توش بود . عکس بچگی های خودم . یه صندلی تاشو برداشتم و نشستم روش و شروع کردم به ورق زدن آلبوم. یه عکس دیدم که دایی م ازمون گرفته بود . جالبه اینجاست که این جعبه هم توی عکس بود . چقدر همه چی زود میگذره . من توی یه خونواده نسبتا پر جمعیت بودم . از اون مدل خونه هایی که توش کرسی داره و حافظ خونی هم توش رواج داره . چقدر با داداشم شیطونی میکردیم . هیچ وقت حوصله شعر گوش دادن نداشتم . ولی داداش همیشه یه کتاب دستش بود و با علاقه به شعرهای بابابزرگ گوش میداد . شاید به خاطر همین شعرا بود که الان خودش شده استاد ادبیات . من همیشه کنار دست بابام بودم که یا خوابم میبرد و یا با وسایل خودم سرگرم بودم. بازیگوش بودم ولی الان خدا رو شکر خودم یه تجارت خوب دارم . دوتا خاله دوقلوم هم همیشه پیش ما بودن چون پدر و مادر مامانم توی زلزله فوت کرده بودن و خاله هام مثل مامانم برامون همه کاری کردن . منم خیلی دوستشون داشتم . یادمه دوتایی با هم عروس شدن. خیلی هم رویایی بودن . همش فکر میکردن دوتایی شاهزاده های قدیمی ن . لباسای عروسی شون هم مثل شاهزاده ها بود . خلاصه آدمای جالبی ن . الان هم دوتایی زندگی خوبی رو با شوهرای دوقلوشون دارن. چند صفحه دیگه عکس رو بردم جلو که یه دفعه یه صدا از پشت سرم گفت : کجایی ؟ ترسیدم اتفاقی برات افتاده باشه ! داری چه کار می کنی ؟ یه دفعه چشمش افتاد به عکسای دستم و گفت : یاد قدیما افتادی ! – آره ! اینا رو ببین ! – چقدر خاله هات اینجا خوب افتادن ! درست مثل شاهزاده ها ! – آره . چقدر دلم برای جفتشون تنگ شده – غصه داره ؟ خب امروز میریم پیششون . اتفاقا منم خیلی وقته ندیدمشون . لبخندی زد و بهم توی جمع کردن عکسا کمک کرد . یه لحظه پیش خودم گفتم این شاهزاده زندگی منه حتی اگه لباسش همون لباس معمولی باشه . چمدون زیپ خراب رو آوردم بیرون . جعبه قهواه ای رو هم گذاشتم کنارش . – اینو چرا گذاشتی اینجا ؟ - میشه داری میری ، در این یکی رو هم بدی درست کنن ؟ - بله چرا که نه البته اگه اونجا این جور چیزا رو هم درست کنن . حالا یه کارش می کنم برات این یکی از گنج های خونه ماست . و با خنده رفت بیرون . احساس کردم آدما چقدر گنج توی زندگیشون دارن و حواسشون نیست . گنج هایی که توی لحظه لحظه زندگیمون وجود دارن و از بس بهمون نزدیکن یه وقتایی یادمون میره که هستن. مواظب گنج های زندگیتون باشین همیشه ...
شاهزاده ایرانی
مانند نسیم صبحگاه به همراه تیرداد از میان عمارتها میگذشتم. بوی گل تمام مشامم را پر کرده بود. به عمارتی رسیدم، احساس کردم باید اینجا بروم.
وارد شدم، در مقابل چشمانِ از حیرت خیره ماندهام آفرینش او خلاصه شده بود؛ زمزمه صدای پای آن آبشار کوچک، چشم نوازی شکوفههای تازه رُسته، آوای خوش کبوتران و بالکوبی پروانههای نورس، لبخند زیبای اطلسیها و هزار و یک رنگ جادویی که بر صفحهی نقاشی طبیعت بود، و سپس دو فرشته ای که با نسیم می چرخیدند، دست میافشاندند و کِل میکشیدند.
با دیدن برق چشمانشان دلم لرزید. بی نظیر بود! گویی از لابهلای خمودگیهای ماهها برف و آه خورشید طلوع کرده و تمام پنجرههای یخزده زندگیام را به سوی روشنی گشوده بود.
با لبخندی از ته وجود تیرداد را زین کردم و پنجاه خوان را به سمت عمارت خودمان تاختم.
به محض رسیدن به نزد پدرم رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم.
او همسران و وزیرانش را فراخواند و قرار بر این شد که مقدمات عروسی هرچه سریعتر فراهم شود.
ممنون از حسن نظرتون.آفرین دستانت شعر گونه خوبی نوشتی و دو تا عکس رو خوب باهم جمع بستی ولی پای کرسی چرا فقط از دو نفر اسم بردی ؟
من عاشق آخر داستانت شدم عالی جعش کردی
یه سوال منطورت از استفاده چندین باره نقطه های پشت سر هم چی بوده ؟ وقتی توی تالار از این ترفند استفاده می کنیم عیبی نداره اما نمی تونیم توی یک قطعه ادبی به این زیبایی ازش استفاده کنیم
توی داستانتون خبری از شخصیت پردازی نیست ...
جالبی داستان شما از نظر من می دونی چیه ؟ این هست که شما دوست عزیز از رویای در رویا استفاده کردی ... خیلی خوشم اومد آفرین :thumbsupsmileyanim:[/COLOR]
خیلی خب بابا، مخالف :smiliess (7): با اون سیبیلات!سلام
اتفاقا به نظر من خوب تونسته بود به عکس ربطش بده یه جورایی متفاوت بود......بقیه داستانا تقریبا شبیه هم بودن ولی این یه جورایی خلاقانه بودن .......اینکه با یه داستان و جملات عامیانه شروع کرده بود...ادم می تونست قشنگ تجمسش کنه و اخرشم که کارتا بهش تنها ارتباط بین داستان و عکس .....خیلی جالب بود...مبتکرانه بود....
من خواسم مثلا اینسری داستان بنویسم اصن نتونستم ارتباط برقرار کنم با تصاویر...اونچه هم که تو ذهنم میومد همین یه خونه یقدیمی و یه پدربزگ و همین داستانای شبیه داستانای دوستان...... راز دو درخت واقعا اخلاقانه بود
خیلی مشتاقم بدونم کی نبشته اش:rolleyessmileyanim:
سلام.
توجه توجه این نوشته فقط تجربه ای بود که برام اتفاق افتاد و خواستم به اشتراک بذارم. اصلا قصد تخریب یا تشویق داستان یا کتاب خاصی توش نیست.
داشتم مجموعه داستان «سفر معمولا صبح اتفاق می افتد» اثر علی الله سلیمی رو می خوندم کتاب و تموم نکرده بودم و از دنیای داستانهای این کتاب هم بیرون نیومده بودم چون می خواستم برگردم و بقیه داستانهاش و بخونم که اومدم تو انجمن. متوجه شدم داستانها رو گذاشتن تو تاپیک همه رو خوندم. داستانها خوب و تحسین برانگیز بود و با چهارده کتابی که تو این یه ماه گذشته خونده بودم (چشمتون روز بد نبینه با این اثرهای آبکی) تفاوت خوبی داشت (با در نظر گرفتن اینکه اونا داستاناشون و از چند تا فیلتر رد کردن این شده می گم) خلاصه کنم برگشتم سراغ کتاب و داستانها رو تموم کردم و طبق معمول تو همون حالت لمیده ساعتی رو به آنالیز داستانها گذروندم. دنیای داستانهاش هنوز منو رها نکرده بود که به نظرم اومد که داستان راز دو درخت رو یه جا خوندم کمی که فکر کردم احساس کردم این داستان و تو این مجموعه خوندم کمی با خودم کلنجار رفتم و تو هول و ولای می شه یا نمی شه بودم که رفتم سراغ کتاب، فهرست داستانهاشو نگاه کردم با عنوان هر داستان خود داستان و تصاویرش تو ذهنم میومد، دیدم این داستان تو این کتاب نیست دیدم نمی شه دلم آروم نگرفته مجبور شدم یه بار دیگه فهرست و نگاه کنم با تعجب زیاد دیدم فضا سازی و دنیای این داستان بسیار نزدیک به این مجموعه داستانهاست خصوصا داستان «روباهی در میان ساقه های ذرت» .
به هر حال ببخشید که همچین اشتباهی پیش اومد