حیران
یادش بخیر..
صبح های جمعه دور هم مینشستیم و آقاجون برامون کتاب می خوند...گاهی حافظ،گاهی شاهنامه،خسروشیرین، لیلی و مجنون؛من همیشه اول ازهمه حاضریمو میزدم!
از همه بیشتر داستان فرهاد کوهکن و دوست داشتم و
بارها و بارها به اصرار من خونده میشد
یک روز که آقاجون به اصرار من برای چندمین بار داستان فرهاد و شیرین را میخوند،من همین طور که با اشتیاق به داستان گوش میدادم کم کم پای کرسی خوابم برد..
رویای شیرینی که هیچ وقت فراموشم نشد...
دختری زیبا روی با گیسوانی به رنگ شبق وپیراهنی حریر در برابر من ایستاده بودو به من می نگریست...زیبایی اش خیره کننده بود،در دل گفتم حتما شیرین قصه ی فرهاد نیز چنان بوده که همی هوش از فرهاد برده..در همین فکر ها بودم که پری روی، لب به سخن گشود..از رازی پرده برداشت که همگان از ان بی خبر بودند از اشتیاقش به فرهاد گفت از سرگردانی و حیرانی اش بعد مرگ فرهاد؛از حیرانی و پریشانی اش..گفت بیستون باید بی ستون میشد تا فرهاد،فرهاد بماند و شیرین ،حیران...
و چرخید وچرخید و چرخید تا از نظرم محو شد.
بیدارشدم،نه از خانه ی قدیمی و کرسی خبری بود،نه از صدای زیبای آقاجانم اثری...من بودم و شمع نیم سوخته ی اتاقم و خوابی که مکرر،تکرار میشد.
و بازهم من ماندم و بومی سپید و نقش زیبارویی حیران..