binam
Active member
بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم
خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ،
بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد .
وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است
که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش .
از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی .
وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم .
دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت
با یکی از همسایه ها حرف می زد .
به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد .
خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این
وصلت را جور می کنم .
ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم . گفتیم :
یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ،
همین را دنبال می کنیم . ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به
خواستگاری آن دختر .
پدر دختر پرسید : آقازاده چه کاره اند ؟
- دانشجو هستند .
- می دانم دانشجو هستند . شغلشان چیست ؟
- ما هم شغلشان را عرض کردیم .
- یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند .
- نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند :
به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .
- پس بیکار هستند .
- اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت :
ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛
و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد .
عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ،
آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند .
فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ،
به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ،
این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .
پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...
تا اسم « هزار تا سکه طلا » آمد ،
بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود ؛
اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که : بابا هزار تا سکه که چیزی نیست ؛
مهریه را کی داده کی گرفته ... بابام نشست ؛
اما مثل برج زهر مار بود . پدر دختر گفت : میل خودتان است .
اگر نمی خواهید ، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر .
بابام گفت : نخیر ، بفرمایید . در خدمتتان هستیم .
- اگر در خدمت ما هستید ، پس چرا بلند شدید ؟
بابام که دیگر حسابی کفری شده بود ، گفت : بابا جان ! بلند شدم کمربندم را سفت
کنم ، شما امرتان را بفرمایید .
پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون ؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای
بابا خانه به اسم زن باشد ، یا مرد که فرقی نمی کند .
هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر .
و باز بابام با اوقات تلخی نشست .
پدر دختر پرسید : باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید ؟ بابام گفت :
نخیر ! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم !
پدر دختر گفت : بله ، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج .
مبارک است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد : برو بابا ، چی چی را مبارک است ؟
مگر در دنیا فقط همین یک دختر است .
و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم ،
کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه
کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان .
مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از
حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .
پدر دختر گفت :و اما شیربها ، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ...
بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه .
وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد : به اضافه وسایل چوبی منزل .
بابام حرف او را قطع کرد . منظورتان از
وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست ؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز
تلویزیون و مبلمان است .
بابام گفت : ولی آقاجان ، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد . ناهارش را هم روی
زمین می خورد . اهل مبل و این جور چیزها هم نیست .
پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، ما زیر سؤال می رود .
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد .
انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما !
قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛
و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه
گوشه ی از گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا
صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت :
البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست .
بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است .
شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد .
شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده .
او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه
ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد .
مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟
اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید .
مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرککائو به دخترتان داده که پولش
دو میلیون تومان شده است ؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .
- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد . دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند .
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق
معمول وسط کوچه !!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد .
اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا
سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .
بابا گفت : مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید ؟
اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم ؟
کفش ها طبق معمول وسط کوچه !!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه ،
اگر یک روز هم این کار را نمی کردند ،
خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم .
بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری
در بالای شهر می گیرد .
بابام گفت : خانه برای چی ؟
زیر زمین خانه ی خودم هست . تعمیرش می کنم .
یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم ،
می شود یک واحد کامل . پدر دختر گفت :
نه ما آبرو داریم ، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد :
واه چه خبرتان است ؟ بس کنید دیگر ، این کارها چیست ؟
مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلویش می کنید ؟
از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم . اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند
معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید ؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ،
خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به
لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .
یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش
نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی
خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ،
اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت .
با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ،
دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .
پدر دختر گفت : نه ... نه ... قصد مزاحمت نداشتیم . فقط می خواستم بگویم که چیز ،
چرا دیگر تشریف نیاوردید ؟ ما منتظرتان بودیم .
من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم .
خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .
پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ،
رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی
خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید ، گفتم : آخه ... چیز ...
راستش شغل من ...
- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است .
من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
- آخه هزار تا سکه هم ...
- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید .
من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .
ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
- سفر حج هم ...
- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من
خودم اسمتان را بنویسم .
- دو میلیون تومان شیربها هم که ...
- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم .
من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ،
پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید
- در مورد جهیزیه گفتید ...
- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید .
اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
- اما قضیه ی آن کلفت ...
- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد
عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ،
مجبور شدم حقیقت را بگویم .
با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است .
من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ...
مبارک است ان شاء الله .
گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت :
یعنی تو ... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و
گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ،
سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
- نه ، فقط مواظب باش .
- تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ،
رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم :
ببخشید من دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه
خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ،
بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد .
وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است
که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش .
از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی .
وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم .
دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت
با یکی از همسایه ها حرف می زد .
به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد .
خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این
وصلت را جور می کنم .
ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم . گفتیم :
یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ،
همین را دنبال می کنیم . ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به
خواستگاری آن دختر .
پدر دختر پرسید : آقازاده چه کاره اند ؟
- دانشجو هستند .
- می دانم دانشجو هستند . شغلشان چیست ؟
- ما هم شغلشان را عرض کردیم .
- یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند .
- نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند :
به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .
- پس بیکار هستند .
- اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت :
ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛
و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد .
عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ،
آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند .
فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ،
به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ،
این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .
پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...
تا اسم « هزار تا سکه طلا » آمد ،
بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود ؛
اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که : بابا هزار تا سکه که چیزی نیست ؛
مهریه را کی داده کی گرفته ... بابام نشست ؛
اما مثل برج زهر مار بود . پدر دختر گفت : میل خودتان است .
اگر نمی خواهید ، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر .
بابام گفت : نخیر ، بفرمایید . در خدمتتان هستیم .
- اگر در خدمت ما هستید ، پس چرا بلند شدید ؟
بابام که دیگر حسابی کفری شده بود ، گفت : بابا جان ! بلند شدم کمربندم را سفت
کنم ، شما امرتان را بفرمایید .
پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...
بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون ؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای
بابا خانه به اسم زن باشد ، یا مرد که فرقی نمی کند .
هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر .
و باز بابام با اوقات تلخی نشست .
پدر دختر پرسید : باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید ؟ بابام گفت :
نخیر ! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم !
پدر دختر گفت : بله ، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج .
مبارک است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد : برو بابا ، چی چی را مبارک است ؟
مگر در دنیا فقط همین یک دختر است .
و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم ،
کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه
کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان .
مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از
حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .
پدر دختر گفت :و اما شیربها ، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ...
بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه .
وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد : به اضافه وسایل چوبی منزل .
بابام حرف او را قطع کرد . منظورتان از
وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست ؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز
تلویزیون و مبلمان است .
بابام گفت : ولی آقاجان ، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد . ناهارش را هم روی
زمین می خورد . اهل مبل و این جور چیزها هم نیست .
پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، ما زیر سؤال می رود .
و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .
دوباره عمه خانم دست به کار شد .
انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما !
قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛
و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه
گوشه ی از گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا
صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !
پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت :
البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست .
بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است .
شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟
- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد .
شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده .
او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه
ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد .
مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟
اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید .
مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرککائو به دخترتان داده که پولش
دو میلیون تومان شده است ؟!
پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .
بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .
- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد . دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند .
- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق
معمول وسط کوچه !!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد .
اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا
سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .
بابا گفت : مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید ؟
اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم ؟
کفش ها طبق معمول وسط کوچه !!!
دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه ،
اگر یک روز هم این کار را نمی کردند ،
خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم .
بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری
در بالای شهر می گیرد .
بابام گفت : خانه برای چی ؟
زیر زمین خانه ی خودم هست . تعمیرش می کنم .
یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم ،
می شود یک واحد کامل . پدر دختر گفت :
نه ما آبرو داریم ، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد :
واه چه خبرتان است ؟ بس کنید دیگر ، این کارها چیست ؟
مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلویش می کنید ؟
از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم . اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند
معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید ؟
این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ،
خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .
و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به
لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .
یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش
نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی
خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ،
اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت .
با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ،
دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .
پدر دختر گفت : نه ... نه ... قصد مزاحمت نداشتیم . فقط می خواستم بگویم که چیز ،
چرا دیگر تشریف نیاوردید ؟ ما منتظرتان بودیم .
من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم .
خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .
پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ،
رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی
خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟
من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید ، گفتم : آخه ... چیز ...
راستش شغل من ...
- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است .
من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .
- آخه هزار تا سکه هم ...
- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید .
من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .
ولی دو دانگ خانه ...
پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .
- سفر حج هم ...
- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من
خودم اسمتان را بنویسم .
- دو میلیون تومان شیربها هم که ...
- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم .
من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .
- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...
- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ،
پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید
- در مورد جهیزیه گفتید ...
- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید .
اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .
- اما قضیه ی آن کلفت ...
- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد
عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...
وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ،
مجبور شدم حقیقت را بگویم .
با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است .
من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...
پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ...
مبارک است ان شاء الله .
گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .
تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت :
یعنی تو ... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و
گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ،
سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .
با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟
- نه ، فقط مواظب باش .
- تو هم همین طور .
خانمم رفت پایین ،
رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم :
ببخشید من دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه