خواستگاری جالب

binam

Active member
بعد از این که مدت ها دنبال دختری با وقار و با شخصیت گشتیم که هم

خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد ،

بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی کرد .

وقتی پرسیدم از کجا می داند این دختر همان کسی است

که من می خواهم ، گفت : راستش توی تاکسی دیدمش .

از قیافه اش خوشم آمد . دیدم همانی است که تو می خواهی .

وقتی پیاده شد ، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم .

دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم که داشت

با یکی از همسایه ها حرف می زد .

به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد .

خلاصه قیافه ی دختره که حسابی به دل من نشسته بود ، گفتم : من هر طور شده این

وصلت را جور می کنم .

ما وقتی حرف های محکم و مستدل عمه مان را شنیدیم . گفتیم :

یا نصیب و یا قسمت ! چه قدر دنبال دختر بگردیم ؟ از پا افتادیم ،

همین را دنبال می کنیم . ان شاء الله خوب است . این طوری شد که رفتیم به

خواستگاری آن دختر .

پدر دختر پرسید : آقازاده چه کاره اند ؟


- دانشجو هستند .


- می دانم دانشجو هستند . شغلشان چیست ؟


- ما هم شغلشان را عرض کردیم .


- یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند .



- نخیر ، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند :

به اندازه ی هیکلشان پول می دهند .


- پس بیکار هستند .


- اختیار دارید قربان ! رشته ایشان مهندسی است . قرار است مهندش شوند

پدر دختر بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت :

ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم . بفرمایید ؛

و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی کرد .


عمه خانم که می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم ،

آن قدر با خانواده ی دختر صحبت کرد تا بالاخره راضی شدند .

فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند ،

به شرط آن که تعهد کتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سرکار ،

این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری .

پدر دختر گفت : و اما ... مهریه ، به نظر من هزار تا سکه طلا ...


تا اسم « هزار تا سکه طلا » آمد ،

بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد که برود ؛

اما فک و فامیل جلویش را گرفتند که : بابا هزار تا سکه که چیزی نیست ؛

مهریه را کی داده کی گرفته ... بابام نشست ؛

اما مثل برج زهر مار بود . پدر دختر گفت : میل خودتان است .

اگر نمی خواهید ، می توانید بروید سراغ یک خانواده ی دیگر .

بابام گفت : نخیر ، بفرمایید . در خدمتتان هستیم .


- اگر در خدمت ما هستید ، پس چرا بلند شدید ؟


بابام که دیگر حسابی کفری شده بود ، گفت : بابا جان ! بلند شدم کمربندم را سفت

کنم ، شما امرتان را بفرمایید .


پدر دختر گفت : بله ، هزار تا سکه ی طلا ، دو دانگ خانه ...

بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون ؛ ولی باز هم بستگان راضی اش کردند که ای

بابا خانه به اسم زن باشد ، یا مرد که فرقی نمی کند .

هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر .


و باز بابام با اوقات تلخی نشست .

پدر دختر پرسید : باز هم بلند شدید کمربندتان را سفت کنید ؟ بابام گفت :

نخیر ! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم داشتم میزانش می کردم !

پدر دختر گفت : بله ، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یک حج .

مبارک است ان شاء الله


بابام این دفعه بلند شد و داد زد : برو بابا ، چی چی را مبارک است ؟

مگر در دنیا فقط همین یک دختر است .

و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم ،

کفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط کوچه پرواز کردند و ما هم وسط کوچه

کفش هایمان را جفت کردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان .

مگر عمه خانم دست بردار بود . آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی کرد که فعلاً اسمی از

حج نیاورد تا معامله جوش بخورد . بعداً یک فکری بکنند .


پدر دختر گفت :و اما شیربها ، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد ...

بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه .

وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد : به اضافه وسایل چوبی منزل .


بابام حرف او را قطع کرد . منظورتان از

وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست ؟


پدر دختر با اوقات تلخی گفت : نخیر ، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز

تلویزیون و مبلمان است .


بابام گفت : ولی آقاجان ، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد . ناهارش را هم روی

زمین می خورد . اهل مبل و این جور چیزها هم نیست .


پدر دختر گفت : ولی این ها باید باشد ، اگر نباشد ، ما زیر سؤال می رود .

و بعد از کمی گفتمان و فحشمان ، کفش های ما رفت وسط کوچه .


دوباره عمه خانم دست به کار شد .

انگار نذر کرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما !

قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند ؛

و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم .

بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه

گوشه ی از گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد . این بود که تا

صحبت ها شروع شد ، بابام گفت : در رابطه با جهیزیه ... !


پدر دختر حرف او را قطع کرد و گفت :

البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست .


بابام گفت : اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است . خوبش هم رسم است .

شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید ، پس برای چی از ما شیربها می خواهید ؟


- شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد .

شیربها پول شیری است که خانمم به دخترش داده .

او دو سال تمام شیره ی جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر در خانه

ی پسر شما بماند . بابام گفت : خب می خواست شیر ندهد .

مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید ؟

اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید .

مگر خانمتان شیر نارگیل و شیرککائو به دخترتان داده که پولش

دو میلیون تومان شده است ؟!


پدر دختر گفت : دختر ما کلفت هم می خواهد .


بابام گفت : چه بهتر . یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم .


- نه خیر کلفت را باید داماد بگیرد . دختر من که نمی تواند آن جا حمالی کند .


- حالا کی گفته دخترتان می خواهد حمالی کند ؟


مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه ی گچ و سیمان ؟ کفش های ما طبق

معمول وسط کوچه !!!

در مجلس بعد پدر دختر گفت : محل عروسی باید آبرومند باشد .

اولاً ، رسم ما این است که سه شب عروسی بگیریم . ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا

سفارش بدهید ، در یک باشگاه مجهز و عالی .


بابا گفت : مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید ؟

اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل کنیم ؟

کفش ها طبق معمول وسط کوچه !!!


دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه ،

اگر یک روز هم این کار را نمی کردند ،

خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم .

بابای دختر گفت : ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یک خانه ی دربست چهارصد متری

در بالای شهر می گیرد .


بابام گفت : خانه برای چی ؟

زیر زمین خانه ی خودم هست . تعمیرش می کنم .

یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم ،

می شود یک واحد کامل . پدر دختر گفت :

نه ما آبرو داریم ، نمی شود یک دفعه عمه خانم جوش کرد و داد زد :

واه چه خبرتان است ؟ بس کنید دیگر ، این کارها چیست ؟

مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلویش می کنید ؟

از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم . اصلاً ما زن نخواستیم مگر یک دانشجو می تواند

معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید ؟

این دفعه قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه ،

خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون .


و این طوری شد که ما دیگر عطای آن دختر را به

لقیش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم .

یک سال از آن ماجرا گذشت . من هم پاک آن را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش

نبودم . یک روز صبح ، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم ، چشمم به زن و مردی

خورد که پشت در ایستاده بودند . مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند ،

اما همین که مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت .

با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند . کمی که دقت کردم ،

دیدم پدر و مادر آن دختر هستند . لبخندی زدم و گفتم : بفرمایید تو .

پدر دختر گفت : نه ... نه ... قصد مزاحمت نداشتیم . فقط می خواستم بگویم که چیز ،

چرا دیگر تشریف نیاوردید ؟ ما منتظرتان بودیم .


من که خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی ما که همان پارسال حرف هایمان را زدیم .

خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش کنیم .

پدر دختر لبخندی زد و گفت : ای آقا ... کدام بریز و بپاش ؟ ... یک حرفی بود زده شد ،

رفت پی کارش . توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست . حالا ان شاء الله کی

خدمت برسیم ، داماد گُلم ؟


من که از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می کشید ، گفتم : آخه ... چیز ...

راستش شغل من ...


- ای بابا ... شغل به چه درد می خورد . دانشجویی خودش بهترین شغل است .

من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است .


- آخه هزار تا سکه هم ...


- ای بابا ... شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید .

من منظورم هزار تا سکه ی بیست و پنج تومانی بود .


ولی دو دانگ خانه ...


پدر عروس : بابا جان من منظورم این بود که دو دانگ خانه به اسمتان کنم .


- سفر حج هم ...


- راستی خوب شد یادم انداختید . اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من

خودم اسمتان را بنویسم .


- دو میلیون تومان شیربها هم که ...


- چی ؟ من گفتم دو میلیون تومان ؟ من غلط کردم .

من گفتم دو میلیون تومان به شما کمک کنم .


- خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده ، باید پول شیرش را بدهیم ...


- ای بابا ... خانم من کلاً به دخترم چهار ،

پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود . مهمان ما باشید


- در مورد جهیزیه گفتید ...


- گفتم که ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام . بیایید ببینید .

اگر کم بود ، بگویید باز هم بخرم .


- اما قضیه ی آن کلفت ...


- ای قربون دهنت ... دختر من کلفت شماست . خودم هم که نوکر شما هستم ، داماد

عزیزم ! ... خوش تیپ من ! ... جیگر ! ... باحال ! ...

وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد ،

مجبور شدم حقیقت را بگویم .

با خجالت گفتم : راستش شریط شما خیلی خوب است .

من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت کنم . اما ...


پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت : دیگر اما ندارد ...

مبارک است ان شاء الله .

گفتم : اما حقیقت را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد .


تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یک متر واماند . پدر دختر گفت :

یعنی تو ... در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد . مرا که دید لبخندی زد و

گفت : وقتی که از دانشگاه برگشتی ،

سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم .


با لبخند گفتم : چشم ، حتماً چیز دیگری نمی خواهی ؟


- نه ، فقط مواظب باش .


- تو هم همین طور .


خانمم رفت پایین ،

رو کردم به پدر و مادر دختر که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود و گفتم :

ببخشید من دارم ؛ دیرم می شود خداحافظ و راه افتادم به طرف دانشگاه
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: خزر
بالا