setayesh71
New member
یه خاطره دیگه از خودم ...
یادمه اون مدتی که چند سال پیش خشکسالی شده بود و مثل الآن رودخونه رو هم بسته بودن من و دوستم صادق همیشه آرزو داشتیم که برف می یومد و ما از داخل پنجره ی خونه یکی از همسایه هامون که خانم پیری بود برف می نداختیم اون تو ..... یادش بخیر چقدر می نشستیم فکر می کردیم که وای چه کیفی داره اگه صاف بخوره تو سرش !!! یا مثلا بیفته توی غذاش ... :25r30wi:
خلاصه یه مدت کارمون شده بود فکر کردن به این که وقتی اون گلوله ی برفی بیفته توی خونه ی اون چقدر باحال میشه !!!
کوچیک بودیم فکر کنم دبستان یا کوچیک تر !!!
برای خودمون فکرای خنده دار می کردیم اونم تو چله ی تابستون و خشکسالیی!!!
گذشت و زد و سال بعد زمستون برف اومد ...:smilies-azardl (113
ما هم با هم از خونه هامون از شدت ذوقمون پریدیم بیرون !! بعد از کلی بازی یادمون به فکر شیطونی سال پیش افتاد !!!:smilies-azardl (113
شروع کردیم گلوله های برفی درست کردن و به سمت پنجره ی خونه ی پیرزن پرتاب کردن !!! ولی همشون به دیوار کناری می خوردن !! نشونه گیری هیچ کدوممون درست نبود ... تا اینکه بالاخره اون یکیشو زد توی پنجره ... رفت توی خونش !!! هر دومون هم خوشحال بودیم و هم هول کرده بودیم و هم شدیدا ترسیده بودیم !!! اگه به مامانامون می گفت دیگه هیچی ...
از اونجا فرار کردیم رفتیم توی خونه هامون بعد از چند ساعت دیدیم نه انگار شهر در امن و امان است ... از پیرزنه خبری نبود ....
جالب این بود که بعدا فهمیدیم پیرزنه از روز قبل اون روز تا یک هفته ی بعدش رفته بود خونه ی دخترش !!!!
حساااااااابی حالمون گرفته شد .... این همه برف اومد کلی زحمتون به باد رفت !
ولی حالا که فکر می کنم می بینم چقدر خوب شد که طرف نفهمید آخه هنوز با همون پیرزنه چشم تو چشم هستیم ... اونوقت دیگه واقعا روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم !!!!
یادمه اون مدتی که چند سال پیش خشکسالی شده بود و مثل الآن رودخونه رو هم بسته بودن من و دوستم صادق همیشه آرزو داشتیم که برف می یومد و ما از داخل پنجره ی خونه یکی از همسایه هامون که خانم پیری بود برف می نداختیم اون تو ..... یادش بخیر چقدر می نشستیم فکر می کردیم که وای چه کیفی داره اگه صاف بخوره تو سرش !!! یا مثلا بیفته توی غذاش ... :25r30wi:
خلاصه یه مدت کارمون شده بود فکر کردن به این که وقتی اون گلوله ی برفی بیفته توی خونه ی اون چقدر باحال میشه !!!
کوچیک بودیم فکر کنم دبستان یا کوچیک تر !!!
برای خودمون فکرای خنده دار می کردیم اونم تو چله ی تابستون و خشکسالیی!!!
گذشت و زد و سال بعد زمستون برف اومد ...:smilies-azardl (113
ما هم با هم از خونه هامون از شدت ذوقمون پریدیم بیرون !! بعد از کلی بازی یادمون به فکر شیطونی سال پیش افتاد !!!:smilies-azardl (113
شروع کردیم گلوله های برفی درست کردن و به سمت پنجره ی خونه ی پیرزن پرتاب کردن !!! ولی همشون به دیوار کناری می خوردن !! نشونه گیری هیچ کدوممون درست نبود ... تا اینکه بالاخره اون یکیشو زد توی پنجره ... رفت توی خونش !!! هر دومون هم خوشحال بودیم و هم هول کرده بودیم و هم شدیدا ترسیده بودیم !!! اگه به مامانامون می گفت دیگه هیچی ...
از اونجا فرار کردیم رفتیم توی خونه هامون بعد از چند ساعت دیدیم نه انگار شهر در امن و امان است ... از پیرزنه خبری نبود ....
جالب این بود که بعدا فهمیدیم پیرزنه از روز قبل اون روز تا یک هفته ی بعدش رفته بود خونه ی دخترش !!!!
حساااااااابی حالمون گرفته شد .... این همه برف اومد کلی زحمتون به باد رفت !
ولی حالا که فکر می کنم می بینم چقدر خوب شد که طرف نفهمید آخه هنوز با همون پیرزنه چشم تو چشم هستیم ... اونوقت دیگه واقعا روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم !!!!
آخرین ویرایش: