خنده دارترین خاطره درس.

Taraa

Well-known member
من و خواهرم خیلی انبه دوست داریم، یه بار قدیما، تصمیم گرفتیم تو باغچه حیاتمون هستشو بکاریم تا شاید خدا به بابامون رحم کرد و سبز شد . یه نفر بهمون گفت برای اینکه هستش سبز بشه باید اول اونو توی یه ظرف پر از آب بذارید تا ریشه بزنه، بعد بکاریدش تو باغچه
ما هم یه ظرف شیشه ای رو پر از آب کردیم ، هسته رو انداختیم توش و گذاشتیمش تو باغچه ....
پنجره اتاقمون به باغچه دید داشت. دیدیم یهو یه گربه پرید تو حیاط خونه و شروع کرد به کنجکاوی کردن درمورد اون ظرفه ... هی دورش میچرخید ... آخر سر هم سرشو کرد تو شیشه که بو بکشه ببینه چیه؟ که یهو یکی از اعضای خانواده وارد حیاط شد و گربه بدبخت از ترسش هول شد و در حین بو کشیدن سرش رفت توی آب .... حالا دیگه افتاده بود رو سرفه و عطسه .... نمیدونم تا حالا سرفه و عطسه کردن گربه ها رو دیدین یا نه ..... ولی صداش عین صدای سرفه و عطسه آدماس.....

اون گربه خیلی خونه ما میومد ، ولی بعد از این ماجرا دیگه ندیدیمش .... فکر کنم یا سکته کرد یا هم خفه شد یه گوشه ای افتاد مرد
 

Persian-Masoud

New member
یادش بخیر دوران راهنمایی!
سطل آشغال رو پر میکردیم از زباله !
در رو یکم باز میکردیم که بشه سطل رو بالای در گذاشت طوری که نیوفته! بار اول که معلم میومد توی کلاس در رو که باز میکرد سطل میوفتاد روی سرش! :4d564ad6: د ِ بختند.... :))
خیلی باحال بود! دیگه معلم های ما یاد گرفته بودن قبل از ورود به کلاس از دور یه لگد به در میزدن سطل میوفتاد پایین بعد میومدن تو کلاس! :1dco2x0p1lilzhfpg1t
یادش بخیر... اصلانم پشیمون نیستیم از اون کارها... :a2d3:
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahsa.

biochem

New member
یکی بود یکی نبود
یه روز من رفتم اتاق همکلاسیم توی خوابگاه. اونجا داشتیم راجع به بچه های علوم پزشکی که تهران قبول شدن حرف میزدیم. یهو دیدم که ژوپیتر نامی هم اونجا بود و من از آشناییش بسی خوشحال شدم. بعدش هم که فاطمه 1990 رو دیدم. بچه های باحال و دوست داشتنی هستن!:28:
 

antenyus

Active member
خاطرات نوجوانی:

ما خونمون جنوبیه و دو طبقه اس .. از طبقه دوم به حیاط حدود 13-14 تا پله میخوره.... یه بار یه گربه داشت از رو دیوار به دل خودش راه میرفت و فک کنم اصلا حواسش نبود که من پشتش ام...... جاتون خالی ما هم یه پپپپپپخخخخخخخخخخ بلند گفتیم و طفلی گربهه ترسید و از رو دیوار افتاد تو حیاط .... بلند شد ک بره نمیدونست چجوری فرار کنه دو سه بار ک خورد به دیوار ... پنج شیش دور، دور باغچه چرخید .... آخر سرم از درخت گرفت بره بالا اولش یه بار افتاد ولی دفعه بعد رفت و با سرعت تمام فرار کرد......... طفلک یادش ک می افتم هم خندم میگیره هم رحمم بهش میاد....... خیلی دوس دارم بدونم بالاخره سالم رسید خونشون یا نه..... :25r30wi: :25r30wi: :25r30wi:

خدامنو ببخش ... غلت کردم........
 

Taraa

Well-known member
یه بارم داشتم تو دانشکده میرفتم ، دیدم یه عده از دانشجوها و اساتید رشته های فنی دور یه چیزی حلقه زدن ، منم کنجکاو شدم ببینم چه خبره، به زور خودمو رسوندم به مرکز حلقه ، دیدم یه وزغ گنده از تو آزمایشگامون فرار کرده اومده تو راهرو و حالا این فنــــــــــیا ریختن دورش، هیچ کدومم جرات نمیکنن بش نزدیک شن، هر بارم که وزغه میپرید ، اینا فرار میکردن و بعد دوباره دورش جمع میشدن :25r30wi:.... منم که دیدم وزغه آشنای خودمونه، رفتم برش داشتم و به سمت آزمایشگاه حرکت کردم، به در آزمایشگاه که رسیدم احساس کردم یکی پشت سرمه، برگشتم دیدم همه اون پسرا و استاداشون چسبیدن بهمو دارن میان ... خلاصه درو باز کردم و وزغ بیچاره رو انداختم تو آکواریوم ...اونام کلی دس زدن و تشویق کردن .:(50): تازه یکی از استاداشون به استادم گفت، آقای دکتر فلان ، این دانشجوتون خیلی شجاعه :5: ، بهش حتما یه چن نمره ای بدین و ........ شکل من و استادم اون لحظه این شکلی بود : :65d6a5d6s:

و از اون به بعد اسم من تو دانشگاه شد دختر قورباغه ایه (فرق وزغ و قورباغه رو که نمیدونستن بنده خداها)
 

Artmis.a

New member
یادمه کوچیک که بودم همش دلم میخواست حلزون جمع کنم

یه بار که رفته بودیم خونه ی دوست بابام توی آکواریومشون چندتا حلزون بزرگ داشتن تمام مدتی که مهمونی بودیم فقط داشتم آکواریومو نگاه میکردم و برای در اوردن و بازی کردن با حلزون ها نقشه می ریختم و فکر میکردم:black_eyed:

یادش بخیر دانشگاهم هم توی همون شهر افتاد و بلاخره به حلزونها رسیدم:rolleyessmileyanim::4d564ad6::riz304:
 
آخرین ویرایش:

leyla-h

New member
دیروز برام یه داستانی پیش اومد اونو میگم. آدم گاهی اوقات چه کارایی میکنه، دیروز داشتم میرفتم سمت BRT جلوی من یه آقاهه بود، آقاهه دستشو کرد توی جیبش کارت دربیاره کرایه رو حساب کنه یه دفعه 500 تومن از جیبش افتاد زمین، منو میگی حس نوع دوستیم گل کرد با خودم گفتم باید این پولو بهش برسونم، تا پولو از زمین برداشتم اتوبوس اومد ایستگاه آقاهه شروع کرد به دویدن منم که دیگه تصمیم گرفته بودم شروع کردم به دویدن کلی دویدم حالا اینگار چقدر پول پیدا کردم(میلیاردی پیدا میکردم چقدر جوگیر میشدم) تا بهش رسیدم سوار اتوبوس شد منم که نمیشد برم سمت آقایون به یه آقا دیگه که سمت در بود گفتم این پولو بدین به اون آقاهه نه مشخصات طرفو گفتم نه بهش اشاره کردم طرف گیج شد گفت کدوم آقاهه!!!! اون لحظه با خودم گفتم آخه دختر 500 تومن مگه چقدر ارزش داره با خجالت سرمو انداختم پایینو دور شدم .......... با این همه بدبختی آخرش به دست صاحبش هم نرسوندم!!!!!!!!!!!:1dco2x0p1lilzhfpg1t
 

MOHAMMAD.R

New member

یکی از هم اتاقیامون هر روز که میومد اتاق کلی بدوبیراه میگفتو ناراحت بود یه شب بهش گیر دادیم که چت شده؟
بلاخره لو دادو گفت که همکلاسش که از قضا خانمم بوده(!!)سر کلاس مدام سر به سر این بنده خدا میذاشته و کلی حال بچه ی مارو میگرفته..
ماهم بهش گفتیم فردا تو زودتر برو سر کلاسو جایی که معمولا میشینه آدامس بزار (به شوخی گفتیما),بعدم دیگه بحث عوض شدو یادمون رفت قضیه چی بود فرداش که اومدتو اتاق کارد میزدی خونش در نمیومد اگه گفتین چیکار کرده بود؟؟؟؟؟؟؟؟
خودم میگم آدامسو گذاشته بود و رفته بود بیرون بعد که همراه بقیه میاد توکلاس یادش میره و خودش میشینه همونجا!
:))
 

MOHAMMAD.R

New member

من خودم سر امتحانا که میشد یکی از مراقبینمون (که بنده خدا سنی هم ازش گذشته بود)کلا به من شک داشت اگه زود بلند میشدم میگفت چی شده که امروز زود بلند میشی اگه دیر بلند میشدم میگفت امروز چه برنامه ای داشتی که دیر بلند شدی خلاصه ما با این اقا درگیر بودیم...
یه روز گفتیم زمان بگیریم میانگین بلند شدن بقیه ماهم بلند شیم,از همون اولش اومد بالا سر ما ایستاد و شروع کرد..
ببین پسرم تو دانشجوی خوبی هستی نه که بخوام الکی تعریفتو کنما نه ولی من حواسم بهت هست تو خیلی خوبی فقط یه مشکل داری اونم اینه که به درسات اصلا توجه نمیکنی مثلا امروز من میدونم برگه تغلب همرات اوردی..
باید میبودینو قیافشو میدیدین وقتی این حرفارو داشت بهم میزد مونده بودم چی بهش بگم کل بچه هایی که دورو ورم بودن داشتن میخندیدن آخه دیگه همه جریانشو میدونستن,نمیدونستم بخندم یا امتحانمو بنویسم,فقط بهش گفتم من کوچیکتم آقا بزار بنویسم بعد میام تفتیشم کن,مگه دست بردار بود ایستاده بودو میگفت نه من میخام همین جا وایسم خدا از بزرگی کم نکنه مدیر گروهمونو که برا بازرسی اومده بود اونجا وقتی جریانو فهمید دست انداخت دور گردنشو بردشو مارو نجات داد..
 

cheshmak

New member
یه بار موقع امتحانا تو دانشگاه سر یه امتحانی که خیلی سخت بود با بجه ها تصمیم گرفتیم که شماره های روی صندلیو بکنیم و هرکی هرحا دوس داره بشینه البته هیج ترمی شماره نمیذاشتن رو صندلیا ولی نمیدونم چرا اون ترم گذاشته بودن!!!خلاصه همه ی چسبای روی صتدلی هارو کندیم و هرکی هرجا دوس داشت نشست امتحان شروع شد و همه خوشحال که کسی نفهمید هنوز یه رب بیشتر از امتحان نگذشته بود که لیست اسامی رو اورد ن که ما امضا کنیم یه دفه یه آقایی اومد و شماره 1رو که اولیت صندلی چسبیده به تخته بود خوند !!!!!!!!!!شماره یک اسم من بود !!!!!!!نمیدونم چجوری !!!!من شماره 1شده بودم!!!!!آخه حرف اول فامیلیم به شماره1نمیخورد!!!!!!!خلاصه صدازد منم یعنی نشنیدم خودمو مشغول کردم به ج دادن !!!!!!!!!!!!دیدم نهههههه انگار قضیه جدی......!!!!!دیگه آقاهه عصبانی شده بود .....مجبور شدم گفتم منم .......!!گفت چرا سرجات ننشستی؟؟؟؟؟گفتم آخه نمیدونستم ....صندلیا که شماره ندارن!!!!!اونم گفت نداشته باشن !!!!زود باش بیا بشین سرجات!!!!!!!!هیچی دیگه منم مجبور شدم رفتم چسبیدم به تخته.........!!!!!!گفتم الان همه رو جابه جا میکنه!!!!!!ولی از اونجایی که من خیییییلیییییی خوش شانسم فقط منو جابه جا کرد بعدش رفت بیرون!!!!!!!................یعنی آخر بدشانسی بودا ا ا ا ا!!!!!!!
 

leyla-h

New member
بچه ها یه استاد نورو داشتیم خیلی آدم اتو کرده و خارج رفته بود هی کلمه اینگلیسی میپروند و یه کم جدی بود، سر کلاس خیلی از خاطراتش بین درس دادن تعریف میکرد خلاصه من سر کلاسش اینجوری بودم:65d6a5d6s: یه روز داشت درمورد آسیب به ناحیه ای از مغز حرف میزد گفت با اسیب به این ناحیه دیگه فرد اون جملات اشنا مثلا شعر یا ضرب و المثل ها رو یادش نمیاد بعد یه مثال زد گفت ببنیید شما زود یادتون میاد....... گفت نابرده رنج گنج.... من که تو حال خودم بودم از روی شیطنت بدون اینکه فکر کنم استاد کیه به قافیه گنج شروع کردم به شمردن 5-6-7-8 کلاس که خیلی جدی و ساکت بود یه دفعه منفجر شد.... استادو میگی یه نگاهی بهم کرد که تو دلم میگفتم جوونی کردم ببخشید ولی خب دستش درد نکنه چیزی نگفت که ضایع شم، تو اون کلاس بود که فهمیدم استعداد شعر و شاعری دارم البته ولی هنوز کاری برای پرورشش این استعداد نکردم.........
 

leyla-h

New member
ما واحدی داشتیم به نام بهداشت که تک واحدی بود استاد یه جزوه داده بود حدود 100 صفحه که 20 صفحه اول تاریخجه و بقیه ش درمورد واکسنو این جور چیزا که به نظرم خیلی مهم بود، آخر ترم موقع امتحان یه نگاه به اون 20 صفحه انداختم بعدش حسابی 80 صفحه رو خورد:25r30wi: شب امتحان دوستم زنگ زد امار بگیره گفت هنوز دارم تاریخچه میخونم تو دلم میگفتم اخه از تاریخچه مگه چقدر سوال میاد داری خودکشی میکنی ولی به رویش نیوردم ولی خب کلی دلداریش داد که نگران نباش اشالا میرسی بخونی، فردا رفتم سر جلسه برگه ها رو پخش کردن دیدم از 10 تا سوال که همش تشریحی بود 9 تا تاریخچه ست!!!!!!!!!!!!! اعصابم حسابی بهم ریخته بود، کلا چون چپ دستم مجبورم سر جلسه یه کم کج بشینم یه خانوم مراقب گیر داده بود هی میگفت عزیزم صاف بشین روی برگتم بپوشون با خودم میگفتم اخه خانوم اینجا جوابی میبینی که کسی بخواد نگاه کنه اونم از فاصله دو متری!!!!!! خلاصه که دوستم با خوندن نصف جزوه شد 18 منم شدم 12 البته با کمک رو نمودار رفتن والا که میافتادم!!!! آخه این انصاقه
 

zErOOn3

Well-known member
سلام ...

یکم بخـندیـــم ...

سال سوم راهنمـــایی بودیـم ...

شیــرین زبــون ...

یکی داشت ریدینگ بود فکنیــم .... می خونــدـــش ...

گفتــیم ... آقـــا اجازه ... صــداش وازــح نــــی ... (بــم ـــش 99 % بــود ...)

معلمــه اومـد گفت : چی می گی تـــو ... گفتیم صداش واذــح نــی ... این گــوشمونــو بــدجور ناجــور کشیـــد و گفتــن : بــرو بیــرون ...

رفتیــم به سمت در ... درم خراب بــود از شانــ3 مــآ ... یه لگـــد حســابی زدیمـــش ... (یکی از مدود دفــه ــاتی بود که فرمـان از جــاش درومــد ( 2 دفــه یا 3) ) ...

آخـــه این آقــا معلمــه با مــا خوب بــود و ... نمی2نیــم چلا این دفـــه اینتــور رفتــار کــرد ...

حــداقل نمــرمونم 38 بــود ... که تجدید نظر می کردــن و 40 می دادـــن ....


یـــادش بــ خیــــــــــــــر ...

(می دونوم ... آره کجاش خنده داره ...) یه چیــزشـــــو سانســوریـــدیم ...

:(40):
 
آخرین ویرایش:

Artmis.a

New member
توی دوران کارشناسی سه تا دوست بودیم که همیشه و همه جا باهم بودیم و فقط سرکلاسهایی که جنبه ی شوخی داشت شوخی میکردیم

کلاً پسرا فکر میکردن ما خیلی مغرور و خشک و جدی هستیم ولی در حقیقت اینطوری نبود

یکی از ترم تابستونیها قرار شد یه درس عمومی بگیریم که به پیشنهاد من تفسیر نهج البلاغه رو برداشتیم

که چون با درس شیمی آلی تداخل داشت مجبور شدیم روزای پنجشنبه ساعت 2-4 با بچه های کاردانی که اکثراً هم سن بالا بودن همکلاس بشیم

خلاصه کلاسا شروع شد و ما هم به خاطر این کلاسه کلی حالمون گرفته شده بود

سه تایی جلسه ی اول رفتیم ردیف اول و سمت چپ کلاس روبروی در کلاس نشستیم

استاده هم یه آدم 40-42 ساله ی جدی بود یعنی سعی میکرد جدی باشه ولی از اون آدمایی بود که وقتی حرف هم نمیزنن آدم خنده اش میگیره:black_eyed:

اون جلسه من غرق خواب بودم و با چشمایی که به زور بازشون نگه داشته بودم داشتم به حرفها و خط و نشونای استاد گوش میدادم و در کلاس هم باز بود

یهو یه پسره اومد درست جلوی در شکلک در اورود نگاه سریعی به یکی از دوستام که سمت راستم بود انداختم دیدم حسابی خنده اش گرفته بود ولی داشت خودشو کنترل میکرد

یه نگاه به دوست سمت چپیم انداختم دیدم اونم همین وضعو داره که استاده حرفشو قطع کرد و با صدای بلند گفت شممممممممممممممممما

منو میگی کلاً خوابم پرید گفتم بله استاد!

گفت منو مسخره میکنی؟؟؟؟؟

منم که اصلاً از همه جا بی خبر گفتم من که چیزی نگفتم؟؟؟؟؟؟؟

گفت حرفای من مسخره کردی؟؟؟؟

یه لحظه حول شدم گفتم استاد مگه شما حرف هم زدین!!!!!!:14:

هیچی کلاس منفجر شد از جلسه ی بعد هم تا از در میومد داخل اول منو میفرستاد گوشه ی سمت چپ کلاس یکی از دوستامو گوشه ی سمت راست و اون یکی هم ردیف اول وسط:13:
 

Artmis.a

New member
یه بار دیگه هم همین استاد نظرمونو راجع به زمان کلاس پرسید گفتم استاد این چه زمانیه هرموقع برای این کلاس میایم بیرون ملت فکر میکنن داریم میریم زیارت اهل قبور:p7977cujr38iyymsu8:
 

MOHAMMAD.R

New member
اتفاقا یکی از بچه های کلاس ما هم طفلک همینجوری بود البته برا اون تقربا همیشه پیش میومد یه استاد خانم برا یه مدت کوتاه اومده بود استادمون شده بود طرف کلا خیلی معذب بود سر کلاس ولی گیر داده بود به این بچه مدام بر میگشت بهش میگفت چیزی گفتی؟
حالا برعکس این بچه صداش در نمیومد دخترا بهش میگفتن سایلنت!!!
بعضی وقتام برمیگشت با نگاه فوق العاده خیره بهش نگاه میکرد و بهش چشم غره میرفت بدبخت پسره از خانمه وحشت داشت روزایی که باهاش کلاس داشتیم اینقدر سر به سر پسره میذاشتیم:))
یادش بخیر..




توی دوران کارشناسی سه تا دوست بودیم که همیشه و همه جا باهم بودیم و فقط سرکلاسهایی که جنبه ی شوخی داشت شوخی میکردیم

کلاً پسرا فکر میکردن ما خیلی مغرور و خشک و جدی هستیم ولی در حقیقت اینطوری نبود

یکی از ترم تابستونیها قرار شد یه درس عمومی بگیریم که به پیشنهاد من تفسیر نهج البلاغه رو برداشتیم

که چون با درس شیمی آلی تداخل داشت مجبور شدیم روزای پنجشنبه ساعت 2-4 با بچه های کاردانی که اکثراً هم سن بالا بودن همکلاس بشیم

خلاصه کلاسا شروع شد و ما هم به خاطر این کلاسه کلی حالمون گرفته شده بود

سه تایی جلسه ی اول رفتیم ردیف اول و سمت چپ کلاس روبروی در کلاس نشستیم

استاده هم یه آدم 40-42 ساله ی جدی بود یعنی سعی میکرد جدی باشه ولی از اون آدمایی بود که وقتی حرف هم نمیزنن آدم خنده اش میگیره:black_eyed:

اون جلسه من غرق خواب بودم و با چشمایی که به زور بازشون نگه داشته بودم داشتم به حرفها و خط و نشونای استاد گوش میدادم و در کلاس هم باز بود

یهو یه پسره اومد درست جلوی در شکلک در اورود نگاه سریعی به یکی از دوستام که سمت راستم بود انداختم دیدم حسابی خنده اش گرفته بود ولی داشت خودشو کنترل میکرد

یه نگاه به دوست سمت چپیم انداختم دیدم اونم همین وضعو داره که استاده حرفشو قطع کرد و با صدای بلند گفت شممممممممممممممممما

منو میگی کلاً خوابم پرید گفتم بله استاد!

گفت منو مسخره میکنی؟؟؟؟؟

منم که اصلاً از همه جا بی خبر گفتم من که چیزی نگفتم؟؟؟؟؟؟؟

گفت حرفای من مسخره کردی؟؟؟؟

یه لحظه حول شدم گفتم استاد مگه شما حرف هم زدین!!!!!!:14:

هیچی کلاس منفجر شد از جلسه ی بعد هم تا از در میومد داخل اول منو میفرستاد گوشه ی سمت چپ کلاس یکی از دوستامو گوشه ی سمت راست و اون یکی هم ردیف اول وسط:13:
 

Artmis.a

New member
سر جلسه ی امتحانش هم اومده بود دقیقاً بالای سر من ایستاده بود با صدای بلند میگفت این امتحان تستیه

40 تا سواله 20 دقیقه وقت دارین و اگر کسی حرکتی کنه که به منزله ی تقلب باشه برگشو میگیرم و بهش صفر میدم راس ساعت 5 برگه ها رو میگیرم و ...

شاید از وقتی برگه ها رو توزیع کردن 45 بار این جمله رو تکرار کرد ولی با این تفاوت که آخر هر جمله دقیقه های سپری شده رو هم میگفت:1dco2x0p1lilzhfpg1t

منم نمیتونستم تمرکز کنم وقتی 15 دقیقه گذشت دیدم هنوز 20 تا سواله نزده دارم دیگه انقدر عصبانی شده بودم که داد زدم:

بسه دیگه برو بذار بنوسممممممممممممممم الان 15 دقیقه ست امتحان شروع شده ولی شما نمیذارین تمرکز کنم هنوز بیستا سوال دیگه ام مونده :p7977cujr38iyymsu8:

یه لحظه کل کلاس ساکت شده بود و با چشمای گرد بچه ها و مراقبا داشتن منو نگاه میکردن خودمم ترسیدم گفتم الان برگمو میگیره

دیدم استاده که جا خورده بود این شکلی شد
869919_leer.gif


گفت خانم به شما به اعصابت مسلط باش و ادامه بده 10 دقیقه وقت اضافه میدم بنویس دعوا نداره:1dco2x0p1lilzhfpg1t
 

Artmis.a

New member
یه استاد فیزیولوژی هم داشتیم همیشه به من میگفت الهی یه روزی خودتم استاد بشی :mad_majidonline::sdasdasd:
اوایل فکر میکردم دعام میکنه یه روز گفتم خیلی ممنون استاد:tonguesmiley:

گفت دارم نفرینت میکنم!!!!!!!:25r30wi:
 
آخرین ویرایش:

antenyus

Active member
ترم سه بودم ، نمیدونم اون ترم من با چه جراتی درس آمار زیستی رو برداشتم ... استادمون برا امتحان 2 ساعت وقت داده بود 20 تا سوال تستی و 5 تا تشریحی با کلی الف ، ب ، ج ، د ، نمودار و اثبات کنید و غیره... امتحانمون ساعت 8.30 شروع شد و تا 10.30 وقت داشتم ساعت 10.20 دقیقه بود که مراقب اومد رو سرم گفت خانوم پاشو وقت تمومه منم سرمو برداشتم بالا دیدم سوله مون خالی خالی فقط 5 یا 6 تا از بچه های آمار مونده بودیم ساعتم رو نگاه کردم ، گفتم هنوز 10 دقیقه مونده و مشغول نوشتن شدم... چند ثانیه بعد باز گفت پاشو وقت تموم شده،... به روی خودم نیاوردم ولی اونم گیر داد و دوباره گفت منم عصبانی برگه سوالم رو تو دستم مچاله کردم سرش یه جییغغغ بنفش کشیدم که 10 دقیقه مال خودمههههههههههههههههههه............. طفلی رفت دیگه هم برنگشت ولی خوب سوال آخرم رو فقط فرمولشو نوشتم و وقت نکردم حلش کنم.........
حالا مراقب کی بود . یه آقای قد بلند هیکل.. مسئول فارغ التحصیلانمون بود ما بهش میگفتیم آرنولد.... بنده خدا بعد اون ماجرا کلی باهام رفیق شد همیشه موقع امتحانا میومد پیش من میگفت راحتی دخترم استرس نداری... می خوای برات آب بیارم... :25r30wi:

یادش بخیررررر....... موقع فارغ التحصیلی کلی کارامو راه انداخت ....
 

Artmis.a

New member
یه بار هم سر جلسه امتحان سرطان 10 دقیقه بعد از شروع امتحان سر درد شدیدی گرفتم

توی سالن نشسته بودیم دیدم دیگه نمیتونم تمرکز کنم یاده پد میگرنی که همراهم بود افتادم و از جلدش در اوردمش و چسبوندمش به پیشونیم حس خنکی و آرامش بخشی داشت بهم دست میداد

منم مشغول جواب دادن به امتحانم شدم خیلی سوالا برام آسون بود و کلی ذوق زده شده بودم و تند تند مشغول جواب دادن بودم که یهو یکی از استادا که مراقب سالن بود اومد بالای سرم و پرسید

سرت چی شده؟ یکمی هم بلند پرسید دیدم همه ی بچه ها کلاسمون برگشتن سمت من که ببینن چی شده! منم که یکم از اومدن و پرسیدنه استاد شوکه شده بودم یواش گفتم میگرن دارم!

یکی از دوستام که با فاصله ی دو صندلی از من عقب تر نشسته بود بلند داد زد گفت وااااااااااا خدا مرگم بده میلگرد خورده؟؟؟؟؟؟؟؟ کیییییییییییییی(چه موقع)؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:5:

با شنیدن این حرف همه ی جمعیت توی سالن از خنده منفجر شدن!!!!!!!!!:25r30wi:

پسرایی که توی سالن بودن بعد امتحان هر موقع منو میدیدن میگفتن وااااااا خدا مرگم بده میلگرد خورده!!!!!!!:riz481:

خلاصه اون امتحان توی خاطر همه ثبت شد و از اون به بعد به من میگفتن میلگرد خورده!!!!!:black_eyed:
 
آخرین ویرایش:
بالا