چنان در چشم هایت خیره می شد کوه ویران را
که در دام تو می انداخت آهویی گریزان را
چه می ترسانی ام از خویش ای تنهای بی رگ
که تسکین می دهد چاقوی من دیوار زندان را
فقط از عشق بود و عشق بود و عشق بود و عشق
اگر بر باد می دادیم گیسوی پریشان را
تو را هر بار میبینم زبانم بند می آید
شب مهتاب می گیرد هیاهوی پلنگان را
مپرس از من چه میخواهم، مپرس از من چه می گویم
اگر جنس زمین خاک است می فهمد بیابان را
هوا ابری ست آهویی کنار کوه سرگردان
به چشمت زل زد و فهمید دلتنگی باران را