این داستان اصلی من هست که بر اساس دستور دوستان تغییرش داده بودم ... لطفا تا آخرش رو بخونید اول دو تا داستان شبیه به هم هس ولی .... ( خودتون بخونید متوجه می شید )
عجب دنیای کوچکی است ...
نور طلایی چراغ گردسوز روی میز کرسی زوق زوق کنان بالا و پایین می پرید . و خانه را با التهاب و هیجان سوختنش روشن می کرد . آقا میرزا به پشتی کرسی تکیه زده بود و بدون اینکه چیزی بگوید به قرآن زل زده بود . همسر میرزا خان ، سهیلا خانم هم مانند آقا میرزا به پشتی پشت سرش تکیه زده و مثل مجسمه ای به شوهرش خیره شده و سکوت سنگینی کرده بود . سمت چپ میرزا حسن خان داماد بزرگ میرزا داشت در گوش پسر سهیلا خانم پچ پچ می کرد . رو به روی داماد آقا میرزا همسرش نشسته بود و در کنارش مریم دختر کوچک خانواده در حالی که لپ هاش از خجالت گل انداخته بود نشسته بود . کنار سهیلا خانم پدر خواستگار مریم نشسته بود و منتظر جواب استخاره آقا میرزا بود .
درون حال خانه سیاوش با قدی بلند با سینه ای پهن ، ابروهای کشیده ، در حالی که از شدت استرس و خجالت خیس عرق شده ایستاده بود . چون رسم بود که قبل از خواستگاری دختر و پسر یکدیگر رو نبینند .
اما غافل از اینکه سیاوش دلش با دختری بود که قبلا او را در حال رقصیدن در جشن خردادگان در کنار ستون های سر به فلک کشیده تخت جمشید دیده بود . ولی بخاطر احترام به پدر که دختر دیگری را برایش نشان کرده ، لب به سخن باز نکرده و خود را به امواج تقدیر سپرده بود . و زجه های دلش را به سوگ جان خریده بود .
سیاوش هوایی شده بود . سیاوشی که بدون اجازه پدر آب نمی خورد . همیشه میان او و پدرش ارتباط خاصی وجود داشت . بعد از مرگ مادر ، بین پدر و پسر چیزی بیش از محبت پدر و فرزندی بوجود آمده بود . همه به اسداله خان می گفتند که جوان است و باید همسری اختیار کند ولی او می گفت : اگر زنش نیست یادگارش که هست . وقتی سیاوش بچه بود و گریه می کرد، اسداله خان به هیچکدام از ندیمه ها اجازه نزدیک شدن به او را نمی داد و خودش او را در آغوش می کشید و آرام می کرد . اسداله خان خستگی کار روزانه را با نگاه کردن به چشمان سیاوش از بین می برد . راه رفتن ، صحبت کردن ، بازی کردن ، سواد آموختن ، سواری کردن ، شنا کردن و جنگیدن را همه و همه اسداله خان به او یاد داده بود .
پدر فکر می کرد که از تمام جیک و پوک سیاوش خبر دارد . بی خبر از اینکه پسر دردانه اش دور از چشمانش مشق عشق را آموخته است . و غافل از اینکه ادب و احترام ، شرم را به آتش کشیده بود و از دل خاکسترهایش سیاوش را خلق کرده است .
سیاوش بیش از هر کسی به پدرش احترام می گذاشت و هیچگاه روی حرفش حرف نمی زد .هیچگاه جلوتر از پدر راه نمی رفت . زودتر از پدر از خانه خارج نمی شد . حتی بدون او غذا نمی خورد . هر روز دست پدر که بر اثر کار سخت زبر و خشن شده بود را می بوسید . هنگامی که اسداله خان خواب بود ساعت ها به چین و چروک های صورتش می نگریست و به فکر فرو می رفت . او نغمه های لالایی که پدر در دوران به یاد می آورد . او پدری که برایش مادری هم کرده بود را می پرستید . شب ها با نگاه کردن در چهره پدر به خواب می رفت ولی در خواب ، خواب رقص دختر درون جشن را می دید .
درون مجلس خواستگاری ، بچه های کوچک حسن خان غافل از همه جا در حال بازی کردن و جست و خیز بودند که ناگهان صدای آقا میرزا شنیده شد که گفت : "مبارکه" . کمر سکوت خانه با کِل زدن زن ها شکست . دل سیاوش کنده شد و عرق سردی روی بدنش نشست . وحشت همه وجودش را فرا گرفت . باورش نمی شد . حالا باید چکار کند ؟ چگونه به همه بگوید که عاشق دختر دیگری شده است . به سختی وارد مجلس شد . همه دور و بر سیاوش را گرفتند ، زن ها کِل می زدند و مردها نـقل به هوا می ریختند . پدر جلو آمد با رضایت دستی بر محاسن خویش کشید و دست دیگرش را روی شانه پسر گذاشت. پسر با یک چشم به چشمان پدر که از خوشحالی همچون دُر می درخشید می نگریست . و با چشم دیگر ناباورانه به دنیایی که داشت به دور سرش می چرخید نگاه می کرد . دیگر کار از کار گذشته بود . رنگش همچون ماه شب چهارده و بدنش همانند برف و دهانش مثل کویر خشکیده بود . پاهایش قدرت ادامه دادن را نداشت . که ناگهان نگاهش در گوشه اتاق خشکید ، دختری که عاشقش بود هم در آن مجلس بود . ولی رنگ لباسش می گفت که او عروس نیست . خدایا عجب دنیای کوچکی ست ؟
در این لحظه قلم نویسنده شکست ، نوک شکسته مداد کمتر از دل شکسته عاشق داستان نبود . ولی نوک مداد را می توان به بهای کوتاه شدن قدش از نو ساخت ولی قلب شکسته سیاوش را با چه می توان ساخت ؟
قلب سیاوش ناباورانه و با تمام قدرت خون را درون مویرگ هایش لگد می کرد . مویرگ هایی که مدتی بود بر اثر تب عشق شروع به ذوب شدن کرده بودند. ناگهان قطره خونی بجای اشک از چشم خارج شد و رد قرمزی از خود به جا گذاشت و بی درنگ به سمت زمین شیرجه رفت . و پرده های شرم دل را در هم درید . ولی دیگر دیر شده بود . نورها در نظر سیاوش کم سو و کم سو تر و شمع ها بی فروغ می شدند . چراغ گردسوز دیگر بالا و پایین نمی پرید و نمی رقصید . همه چیز حتی چهره پدر، معشوق و نظر کرده پدر که پشت سرش ایستاده بودند تار شد . سیاوش تلو تلویی خورد و در آغوش پدر افتاد .
نجوای بُهت همه جا پیچید و مجلس در سکوت خفه شد . عشق بی صدا می آید و با فریاد می رود . همه به سیاوش می نگریستند ولی سیاوش در ظلمت فرو رفته بود . ناغوس مرگ ، قربانی خود را از چهار میخ شرم و ادب نجات و به جایش به سلیب خود کشیده بود . سیاوشِ اسداله خان هم مثل سیاوشِ رستم دست از جهان شست با این تفاوت یکی را مکر و عشق پدری کشت و دیگری را محبت و عشق پدری
پایان
گفتن هر گونه بد بیرا به نویسنده آزاد است ...