سیری گذرا اندر خاطرات و تجربیات جالبناک!

شهاب

New member
سلام.اینجا قصد دارم که بعضی از خاطرات و یا تجربیات رو در هر سنی هر زمینه ای و . . . بذارم.شما هم اگه لطف کنید و بذارید ممنون میشم.اگرم نذارید به انتخابتون احترام میذارم.
پس در نوشتن خاطرات و یا تجربیات محدودیتی نیست که مثلا فقط خاطرات و یا تجربیات دانشجویی یا شغلی و حرفه ای باشه.
اول خودم:
زمانی که دانشجوی کاردانی بودم.من و هم خونه ایم رفته بودیم بیرون و برای غذا خرید کرده بودیم.وقتی اومدیم خونه.میخاستیم غذا بخوریم.
دقیقا یادم نیست چیا خریده بودیم ولی یادمه گوجه فرنگی داشتیم.بعد یه کرم نوزاد پروانه کوچیک دیدیم.موندیم چیکارش کنیم.دوستم گفت بذاریمش توی حیاط.من گفتم نه ممکنه بمیره.اگرم میخای خودت اینکارو بکن.من نمیکنم.
من میخاستم نگهش دارم تا پروانه بشه.بالاخره دوستم موافقت کرد.این کرمه رنگش سبز بود.
حالا مشکلی که داشتیم این بود که ما نمیدونستیم این کرم مربوط به چه گیاهییه و چی میخوره.اما بهترین چیزی که به ذهنمون رسید این بود که براش گوجه بذاریم ببینیم میخوره یا نه.کرمه هم خورد.
اما برامون خیلی جالب بود دیدیم حیوونی کرمه که رنگش سبز بود حالا شده بود قرمز.:tsimuzpzwoap1t9y3o7
اما بالاخره پروانه شد و پر زد و رفت.
 

شهاب

New member
سالیانی پیش که کوچکتر بودیم داشتیم با دوستمان توپ بازی میکردیم.
در حال بازی بودیم که دیدم یه آقایی تریپ خلاف که یه بچه بغلش بود با یه آقا و یه خانوم اومدن سمت من.بعد اون آقایی که بچه بغلش بود به من نزدیک شد.به بچهه گفت این بود؟بچهه هم که گریه هم کرده بود با سرش جواب داد آره.
آقا چشمتون روز بد نبینه.این آقاهه که تریپ خلاف بود یه چاقو در آورد به این گندگی.:1dco2x0p1lilzhfpg1t
منم که هم ترسیده بودم هم هنگ کرده بودم که چه خبره؟:smiliess (12):
خلاصه نگو یه نفری این بچهه رو نمیدونم زده بود چی کرده بود که بچهه منو با اون اشتباه گرفته بود.خلاصه اتفاقی نیفتاد و به خیر گذشت.
نتیجه اخلاقی:بچه ممکنه اشتباه کنه واسه حواستون باشه روی حرفش باید اعتماد کنید یا نه.
 

sara77

New member
خخخخخ فک میکردم فقط خودم از اینکارا میکردم الان امیدوار شدم
یه لاکپشت داشتم بردمش خابگا بعد همه ی بچه ها ترسیدن خخخخخخخ خاستن گزارشم بدن که مجبور شدم برم بیرمن از محوطه ی خابگا بزارمش نامردا نذاشتن پیشم بمونه:smiliess (12):
 

شهاب

New member
زمانی که کنکور ورودی به دانشگاه داشتم گاهی به کتابخونه پارک شهر تهران میرفتم تا درس بخونم.
یکی از این روزها داخل پارک بودم و داشتم میرفتم به سمت کتابخونه و مثل خیلی وقتا توی حال خودم بودم.خدا بخیر کنه این تو حال خود بودن آخر کار دستمون نده.داشتم میرفتم دیدم چنتا دختر روی نیمکتا نشستن.بعد دیدم به من اشاره کردن.منکه توجه کردم دیدم میگن آقا با شما هستن و یه جایی رو نشون میدن.نیگا کردم دیدم دو تا مامور نیروی انتظامی روی موتور منو صدا میکنن.:smiliess (12):
رفتم پیششون گفتن اونجا قسمت دختراس از اونطرف برید.منهم که تا حالا همچین چیزی ندیده بودم و نه شنیده بودم هنگیده بودم.آقا ما رو میگی :5:
هیچی دیگه تعجب کرده بودم.از اون طرف رفتم.
 

شهاب

New member
خخخخخ فک میکردم فقط خودم از اینکارا میکردم الان امیدوار شدم
یه لاکپشت داشتم بردمش خابگا بعد همه ی بچه ها ترسیدن خخخخخخخ خاستن گزارشم بدن که مجبور شدم برم بیرمن از محوطه ی خابگا بزارمش نامردا نذاشتن پیشم بمونه:smiliess (12):
البته من خابگاه نبودما.ما دو نفر بودیم که خونه گرفته بودیم.بعدشم اون موافقت کرد.منم اولش که گفت بذاریم حیاط گفتم اگه واقعا میخاد اینکارو بکنه خودش بذاره.من نمیذارم.:tonguesmiley:
 

شهاب

New member
دوران دبیرستان که بودم.یه بار ما شیطنتی کردیم یعنی تقریبا تمام بچه های (نمیگم چی چون بد آموزی داره.خخخخخخ)
بعد مدیر اومد شاکیییی. ما رو همرو بیرون کرد فرستاد حیاط و یادم نیس تا اطلاع ثانوی یا تا انجام چیزی که گفته بود ما منحل شد.
هیچی دیگه ما تو حیاط بودیم بچه ها گفتن چی کنیم چی نکنیم گفتن خوب حالا که حیاطیم فوتبال بازی کنیم.حالا شانس ما رو باش.تا نوبت تیم ما شد و ما رفتیم تو زمین.مدیر اومد.شاکیییییی.
ما رو فرستاد تو دفتر به ناظم گفت بگو زنگ بزنن خونشون به ولیشون بگو ما اینارو فرستادیم حیاط به خاطر جریمه کاری که کردن اونوقت اینا دارن فوتبال بازی میکنن.
 
آخرین ویرایش:

شهاب

New member
میگم شانس منو ببین میگی نه.همون دبیرستان که اون قضیه پیش اومد و منحل شدن و کلاسمون.مدیر اومد چنتا شماره شانسی نوشت روی تخته گفت این شماره ها از روی لیست برن فلان.یکی از شماره ها هم من بودم.فکر کنم شمارم هم 11 بود.
اما من نرفتم و بین بچه های دیگه توی حیاط موندم(حالا بد آموزی نشه):tonguesmiley:
 

شهاب

New member
میگم شانس ما رو میگی نه.آقا ما دوران راهنمایی بودیم یه دوست داشتیم ماشالا تپل مپل بود.
زنگ آخر خورده بود خوشحال میخاستیم بریم خونه و از دست بعضی عوامل بی صلاحیت مدرسه خلاص شیم.با دوستم داشتیم از پله ها میومدیم پایین این دارام دوروم پاهاشو میکوبید و میومد پایین.مدیر داشت میومد بالا فکر کرد منم.این دوست ما هم نامردی نکرد و فلنگو بست.مدیر اومد منو مورد لطف و عنایت و نوازش خودش قرار بده من رفتم سمت دیوار توی کنج دیوار گیر افتادم.این مدیرم وحشی.عین یه گرگ وحشی حمله کرد خواست یه شوت کات دار به حوالی ساق پای ما بزنه منم با یه عکس العمل برق آسا کیفمو گرفتم جلوی پاش.بعدم فلنگو بستم.
تو باید کیفو میدیدی یعنی قشنگ رد کفشش کیفمو ساییده بودا.یه چی میگم یه چی میشنوی.نمیدونم شاید هنوز کیفرو داشته باشم.
یادش به شر وحشی ای بودا.
 
آخرین ویرایش:

شهاب

New member
بچه که بودم خیلی میرفتم سمت جونورا(البته الان هم میرم ولی الان کاملا حواسم هست که اونا اذیت نشن).یه بار یه زنبورو(از همینا که داخل شهر تهران هست گنده ها نه.کوچیکا که رنگ زرد روشنه) که فکر کردم مرده گرفته بودم کف دستم بعد روی دیوار حیاطمون یه مارمولک دیدم.ذوق کردم.یادم رفت که زنبور دستمه.همونطور که زنبور توی دستم بود پریدم سمت مارمولکه و یهو.بلههه.وای وای.چشمتون روز بد نبینه.آقا یه سوزشی حس کردم تو دستما.یه سوزشی حس کردما.اوف اوف.داد میزدم همینجوری اشکمم میریخت.این مرواریدای خوشگل از چشمم میریخت همینجور پایین.بعد می پریدم بالا و پایین.
هیچی دیگه بعد خواهرم اومد نیش زنبور و از دستم در آورد و خلاصه به خیر گذشت.
 
آخرین ویرایش:

شهاب

New member
یه بار که رفته بودیم دهاتمون.من سوار یه الاغه شده بودم.
بعد که وقتش رسیده بود این حیوونا برن خونشون از در خونه که داشتن میرفتن تو من همچنان سوار الاغه بودم.اونهم منو مورد لطفش قرار داد.انگار نه انگار که من سوارشم.منم که آی کیو حواسم نبود اصلا که این در فقط انداز رد شدن الاغست.هیچی دیگه الاغه همینجور سرشو انداخت پایینو رد شد منم که پاهام دارام کوبیده شد توی در.:tsimuzpzwoap1t9y3o7
 

شهاب

New member
آقا یه بار ما رفته بودیم پارک با سه تا از دوستام.من شلوار پارچه ای پوشیده بودم.من نمیخاستم والیبال بازی کنم.ولی همینجوری اومدم یه ساعد بزنم.خم شدم.خم شدن همانا و پاره شدن شلوار همان.
بد بختی ای کشیدم اون روز.از اون به بعد دیگه شلوار پارچه ای نپوشیدم.مگه جایی که مجبور بودم.
 

parhey

New member
:25r30wi:
همه خاطرات خیلی بانمک بودن!
فکرکنم حدود 5یا 6 سالم بود...یه گربه داشتم که نسبت بهش حس مادرانه عجیبی پیدا کرده بودم!!!:tsimuzpzwoap1t9y3o7خیلی لوسش میکردم بغلم تکونش میدادم بخوابه!!!غذا میدادم بهش!و...یه بار تصمیم گرفتم ببرمش حموم...پشت حیاطمون یه سطل گذاشتم پر از کف و آب گرم...انداختم توش...هی فشارش میدادم هی تلاش میکرد در بیاد میگفتم مامانی شلوغ نکن تمیز نمیشیا!!
بعد اینکه تموم شد از تو سطل درش آوردم دوئید رفت دیگه ندیدمش :
:smiliess (12):
 

profsor

New member
خخخخ عاغا این سرپرست خوابگامون یک خسیسی بود که دومی نداشت ینی 1 دونه چراغ کم مصرفم از دستش در نمیرف خلاصه اخر ترم بودو سوییت خودمون 3 نفر موندیم از شانس کلید اتاق جفتی رو پیدا کردیم د بدو کولرشو روشن کردیم در اصلیو هم قفل کردیم یه وقت نیاد ببینه آی زرنگ بازی یک حالی میداد ولی امان از نارفیقی هیچی دیگه یه یارو خودشیرینی لو داد مارو حالا دیگه ادامشو بلا بعدشو خودت بخون ........
 

شهاب

New member
:25r30wi:
همه خاطرات خیلی بانمک بودن!
فکرکنم حدود 5یا 6 سالم بود...یه گربه داشتم که نسبت بهش حس مادرانه عجیبی پیدا کرده بودم!!!:tsimuzpzwoap1t9y3o7خیلی لوسش میکردم بغلم تکونش میدادم بخوابه!!!غذا میدادم بهش!و...یه بار تصمیم گرفتم ببرمش حموم...پشت حیاطمون یه سطل گذاشتم پر از کف و آب گرم...انداختم توش...هی فشارش میدادم هی تلاش میکرد در بیاد میگفتم مامانی شلوغ نکن تمیز نمیشیا!!
بعد اینکه تموم شد از تو سطل درش آوردم دوئید رفت دیگه ندیدمش :
:smiliess (12):
بیچاره پیشی.
پس نه توقع داشتی بیاد بگه مامان جون دستت درد نکنه؟!خخخخخ
 

شهاب

New member
سالیانی پیش . . .جمعه . . . یه بعد از ظهر ساکت . . . توی خونه بودم . . . تهران . . .
خواب . . .منهم خواب آلود بودم . . .دراز کشیده بودم و نیم خواب نیم بیدار . . .
چیزی که تا حالا تجربه نکرده بودم.برای خودم جالب بود که مثل یه با تجربه رفتار کردم.شدید بود.اما خوشبختانه مدتش کم بود.
یکهو حس کردم زمین مثل گهواره داره اینور اونور میره.باورم نمیشد.برای اطمینان به لوستر نگاه کردم.دیدم بله مرگ فقط برا همسایه نیست.لوستر داشت اینور اونور میرفت.
فهمیدم خودشه زلزله.چیزی که همیشه کشور ما و مخصوصا تهرانو تهدید میکنه.سینه خیز خودمو کشوندم زیر میز.
اما خندهدار بود چون هر چند خودم رفتم زیر میز اما از اونجایی که قدم از طول میز بلندتر بود پاهام بیرون موند.:sadsmiley:
 

شهاب

New member
زمانی که کاردانی بودم یه بار تو حال خودم بودم داشتم میرفتم یه جا که در ورودی خانم ها و آقایونش و قسمت خانومها و آقایونش جدا بود.درا هم نزدیک هم بود.
من درو باز کردم یهو دیدم بله . . .صدای خنده بلند شد.همه خانوم بودن.منو میگی.سریع درو بستم.:riz513:
 

شهاب

New member
آقا یه بار اومدم به مامانم بگم دستت درد نکنه.نمیدونم یهو چی شد گفتم سلام.:25r30wi:
 

شهاب

New member
سالیانی پیش همسایمون درب منزلمان را کوفت.من نیز رفتم تا درب را بگشایم.
درب را گشودم و با روی گشاده وی مواجه شدم.
من نیز با رویی گشاده سوتی ای دادم در حد بوندس لیگا.گفتم الو بفرمایید.:14:
 
بالا