خب ..آره كه خيابونا و بارونا و ميدونا و آسمونا ارث بابامه
واسه همينه كه از بوق سگ تا دين روز
اين كله پوكو ميگيرم بالا
و از بي سيگاري ميزنم زير آواز
و اينقدر ميخونم
تا اين گلوي وا مونده وا بمونه....
تا كه شب بشه و بچپم تو يه چار ديواري حلبي
كه عمو بارون رو طاقش
عشق سياه خيالي منو ضرب گرفته
شام كه نيس
خب زحمت خوردنشم ندارم
در عوض
چشم من و پوتيناي مچاله و پيريه كه
رفيق پرسه هاي بابام بودن
بعدشم واسه اينكه قلبم نتركه
چشمارو ميبندم و كله رو ول ميكنم رو بالشي كه پر از گريه هاي ننمه
گريه كه ديگه عار نيست
خواب كه ديگه كار نيست
تا مجبور بشي از كله سحر
يا مفت بگي و يا مفت بشنفي و
آخر سر اينقدر سر بسرت بذارن كه
سر بذاري به خيابونا
هي هي
دل بده تا پته دلمو واست رو كنم
ميدوني؟
هميشه اين دلم به اون دلم ميگه
دكي
تو اين دنياي هيشكي به هيشكي
اين يكي دستت بايد اون يكي دستتوبگيره
ورنه خلاصي
خلاص!
اگه اين نبود ...حاليت ميكردم كه
كوهها رو چه طوري جابجا ميكنن
استكانها رو چه جوري مي سازن
سرد و گرم و تلخ و شيرينش نوش جان
من ياد گرفتم
چه جوري شبا
از روياهام يك خدا بسازم و...
دعاش كنم كه
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و كسي ما رو نكشت
بعدش هم چشما مو ميبندم و دلو ميسپرم
به صداي فلوت يدي كوره
كه هفتاد سال تمومه عاشق يه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سياهمو سوت ميزنم تا خوابم ببره
تو ته تهاي خواب يه صداي آشنايي چه خوش ميخونه
بشنو.....
وهم
كهكشانها كو زمينم؟
زمين كو وطنم؟
وطن كو خانه ام؟
خانه كو مادرم؟
مادر كو كبوترانه ام؟
...معناي اين همه سكوت چيست؟
من گم شده ام در تو يا تو گم شدي در من اي زمان؟....!
كاش هرگزآن روز از درخت انجير پائين نيامده بودم!!
كاش!
چشمان من
شب در چشمان من است
به سياهي چشمهايم نگاه كن
روز در چشمان من است
به سفيدي چشمهايم نگاه كن
شب و روز در چشمان من است
به چشمهاي من نگاه كن
چشم اگر فرو بندم
جهاني در ظلمات فرو خواهد رفت
شناسنامه
من حسينم
پناهي ام
من حسينم , پناهي ام
خودمو مي بينم
خودمو مي شنفم
تا هستم جهان ارثيه بابامه.
سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائياش
وقتي هم نبودم مال شما.
اگه دوست داري با من ببين , يا بذار باهات ببينم
با من بگو يا بذار باهات بگم
سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائيامونو
ها؟!
سرگذشت كسي كه هيچ كس نبود
حرمت نگه دار دلم
گلم
كه اين اشك خون بهاي عمر رفته من است
ميراث من!
نه به قيد قرعه
نه به حكم عرف
يك جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سيگار متبرك ملعون!
كتيبه خوان قبايل دور
اين,اين سرگذشت كودكي است
كه به سرانگشت پا
هرگز دستش به شاخه هيچ آرزوئي نرسيده است
هرشب گرسنه مي خوابيد
چند و چرا نميشناخت دلش
گرسنگي شرط بقا بود به آئين قبيله مهربانش
پس گريه كن مرا به طراوت
به دلي كه ميگريست بر اسب باژگون كتاب دروغ تاريخش
و آوار ميخواند رياضيات را
در سمفوني باشكوه جدول ضرب با همكلاسيها
دودوتا جارتا چارچارتا...
در يازده سالگي پا به دنياي شگفت كفش نهاد
با سرتراشيده و كت بلندي كه از زانوانش ميگذشت
با بوي كنده بدسوز و نفت و عرقهاي كهنه
آري دلم
گلم
اين اشكها خون بهاي عمر رفته من است
دلم گلم
اين اشكها خون بهاي عمر رفته من است
ميراث من
حكايت آدمي كه جادوي كتاب مسخ و مسحورش كرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم
به وار
وانهادم مهر مادريم را
گهواره ام را به تمامي
و سياه شد در فراموشي , سگ سفيد امنيتم
و كبوترانم را از ياد بردم
و مي رفتم و مي رفتم و ميرفتم
تا بدانم و بدانم و بدانم
از صفحه اي به صفحه اي
از چهره اي به چهره اي
از روزي به روزي
از شهري به شهري
زير آسمان وطني كه در آن فقط
مرگ را به مساوات تقسيم ميكردند
سند زده ام يك جا
همه را به حرمت چشمان تو
مهر و موم شده با آتش سيگار متبرك ملعون
كه ميتركاند يكي يكي حفره هاي ريه هايم را
تا شمارش معكوس آغاز شده باشد
بر اين مقصود بي مقصد
از كلامي به كلامي
و يكي يكي مردم
بر اين مقصود بي مقصد
كفايت ميكرد مرا حرمت آويشن
مرا مهتاب
مرا لبخند
و آويشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
پس دل گره زدم به ضريح هر انديشه اي
كه آويشن را ميسرود
مسيح به جاجتا بر صليب نمي شد!
و تير باران نمي شد لوركا
در گرانادا
در شب هاي سبز كاجها و مهتاب
- - - Updated - - -
آري يكي يكي مردم به بيداري
از صفحه اي به صفحه اي
تا دل گره بزنم به ضريح هر انديشه اي كه آويشن را ميسرود
پس رسوب كردم با جيب هاي پر از سنگ
به ته رودخانه> اووز <همراه با ويرجينيا وولف
تا بار ديگر مرده باشم بر اين مقصود بي مقصد
حرمت نگه دار دلم گلم
دلم
اشكهايي را كه خونبهاي عمر رفته ام بود.
داد خود را به بيدادگاه خود آورده ام!همين
نه , نه
به كفر من نترس
نترس كافر نمي شوم هرگز
زيرا به نمي دانم هاي خود ايمان دارم
انسان و بي تضاد؟!
خمره هاي منقوش در حجره هاي ميراث
عرفان لايت با طعم نعنا
شك دارم به ترانه اي كه
زنداني و زندانبان همزمان زمزمه ميكنند!!
پس ادامه ميدهم
سرگذشت مردي را كه هيچ كس نبود
با اين همه
تو گوئي اگر نمي بود
جهان قادر به حفظ تعادل نبود
چون آن درخت كه زير باران ايستاده است..
نگاهش كن
چون آن كلاغ
چون آن خانه
چون آن سايه
ما گلچين تقدير و تصادفيم
استواي بو و نبود
به روزگار طوفان موج و نور و رنگ
در اشكال گرفتار آمدم
مستطيل هاي جادو
مربع هاي جادو
من در همين پنجره معصوميت آدم را گريه كرده ام
ديوانگيهاي ديگران را ديوانه شده ام
عرفات در استاديوم فوتبال
در كابينه شارون از جنون گاوي گفتم
در همين پنجره گله به چرا بردم
پادشاهي كردم با سر تراشيده و قدرت اداره دو زن
سر شانه نكردم كه عيالوار بودم و فقير
زلف به چپ و راست خواباندم
تا دل ببرم از دختر عمويم
از ديوار راست بالا رفتم
به معجزه كودكي
با قورباغه اي در جيبم
حراج كردم همه رازهايم را يك جا
دلقك شدم با دماغ پينوكيو
و بوته گوني به جاي موهايم
آري گلم
دلم
حرمت نگه دار
كه اين اشكها خون بهاي عمر رفته من است
سرگذشت كسي كه هيچ كس نبود
و هميشه گري مي كرد
بي مجال انديشه به بغض هاي خود
تا كي مرا گريه كند؟ و تا كي ؟!
از شوق به هوا
به ساعت نگاه ميكنم
حدود سه نصف شب است
چشم ميبندم كه مبادا چشمانت را
از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره ميروم
سوسوي چند چراغ مهربان
و سايه كشدار شبگردان خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا ميپرم چون كودكيم
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري از شوق به هوا ميپرم
و خوب ميدانم
سال هاست كه مرده ام
پياده روي
گز ميكند خيابانهاي چشم بسته از بر را
ميان مردمي كه حدودا ميخرند و
حدودا ميفروشند
در بازار بورس چشمها و پيشاني ها
و بخار پيشانيم حيرت هيچ كس را بر نمي انگيزد...
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!
سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم !
من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!