عشق بهتر است یا ثروت
معلم انشاء گفت:آزادی بیا انشات رو بخون.
آزادی بین بچه ها به" شُترِ کچل"معروف بود.چون قدش دراز، لاغر و هر جمعه سرش را از ته می تراشید.البته این را هم بگویم که مثل اغلب پسرها که در سن بلوغ جوش می زنند صورتش پر از جوش بود.جوش قرمز،درشت و گاهی دردناک که وقتی همه جا را اشغال می کنند و دیگر جایی برای رویش پیدا نمی کنند بر روی یکدیگر سوار می شوند.همچون گیاهانی که برای رسیدن به نور خورشید رقابت می کنند.
آزادی مثل چوب کبریت از سر جایش بلند شد و همانند میت از گور گریخته در حالیکه حال بلند کردن کف کتانیش را از روی زمین نداشت خش خش کنان شروع به راه رفتن کرد.یکی از دلایل اینکه به او شتر می گفتند این بود که لب های بزرگ و گردن بلندی داشت.با این وصف خودش را به جلو کلاسی که در تب سکوت یخ زده بود،رساند.مثل پهلوان هایی که خودشان را آماده جنگ کرده باشند.سینه اش را باد کرد.محکم و خبردار جلو همه ایستاد.با گوشه چشم نگاهی معلم انداخت و سپس به من نگاهی کرد.و مثل شوالیه هایی که تصمیم مهمی گرفته باشد و با شهامت خود را در میان میدان رزم قرار داده باشد.دفترش را باز و با صدای دو رگه که نشان دهنده گذشتن از سن کودکی به بزرگسالی بود،مشغول به خواندن انشاء شد،غافل از اینکه بیشتر شبیه جوجه خروسی که تازه کچلی گرفته شده است:
"علم بهتر است یا ثروت:
به نظر من ثروت چیز خوبی نیست و همان طور که از قدیم گفته اند پول چرک کف دست است،آدم های خیلی پولدار معمولا خیلی تنها هستند،خیلی از افراد پولدار خسیس اند و یا اینکه برای بدست آوردن پول سختی کشیده اندو...
((تا اینجا همه چیز خوب پیشرفت تا اینکه به قسمت دوم انشاء رسید...))
به نظر من علم نیز خوب نیست!چون علم روزی تمام می شود و دیگر چیزی برای اختراع و کشف کردن وجود نخواهد داشت آن موقع همه دانشمندان بیکار می شوند و مجبورند برای گذراندن زندگی گدایی کنند!
((آقای مسعودی،معلم انشاء صد و پنجاه و پنج سانتی متر قدش بیشتر نبود،موهای سرش ریخته و فقط کمی دور سرش موهای لخت بلندی داشت که بدون شک عید تا عید به آنها شانه می زد.شکم جلو آمده،شلوار مشکی،چشم های گود رفته،کفش قهوه ای که پشتی آن را خوابانده بود،و کت بنفش تیره رنگ و رو رفته، پیراهن سبز چهارخانه ای که همیشه تنش بود)).از بالای عینکم به آقای مسعودی نگاه و احساس کردم آقای معلم مثل گودزیلا که وقتی عصبانی می شد پشتش قرمز و از دهانش آتش خارج می شد.در حال تغییر شکل دادن است. پوست صورت و سرش ابتدا قرمز و سپس بنفش شد.که نشان دهنده عصابانی شدنش بود.فکر کنم دهه شصتی ها خوب یادشان باشد آن زمان می گفتند"چوب معلم گل است هر که نخورده خول است"به همین خاطر بعضی از معلمین گرامی با تلاشی خستگی ناپذیر،به شدت سعی می کردند که ما را از "خول بودن" نجات بدهند.من که بهترین دوست آزادی بودم،در همین بین دستم را بلند کردم و گفتم:آقا ما بیایم انشامون رو بخونیم.
آقای مسعودی از روی صندلی آهنی اش بر خواست مثل شیری که سمت شکارش می رود به آرامی به سمت آزادی رفت و گفت:نه موضوع تازه داره جالب میشه،بذارید ببینیم.وقتی نه علم خوبه و نه ثروت پس چی خوبه؟
آزادی که احساس خطر کرده بود،بادی که به سینه انداخته بود را ناخوداگاه خالی کرد.آب دهانش را قورت داد و سرش را که تازه از ته تراشیده بود به همراه گردنش به سمت معلم چرخاند،زیر لب مُغ مُغی کرد و گفت:آقا انشامون تموم شد.
آقای مسعودی دفتر انشاء را گرفت و خودش با صدای بلند شروع به خواندن کرد:به نظر من در این دنیا که همه چیز روزی نابود و فراموش خواهد شد عشق بهتر و ماندگارتر از هر چیز دیگری است.مثلا لیلی و مجنون یا خسرو شیرین یا رومئو و ژولیت که در تاریخ جاودانه شدند چون...
در همین بین آزادی مثل غزالی تیز پا به سمت در فرار کرد و آقای مسعودی دفترش را به سمتش پرتاب کرد دفتر زوزه کشان به سمتش رفت و آزادی به شکل ماهرانه ای جا خالی داد. واز کلا.س فرار کرد.کلا.س مثل بمب ساعتی از صدای خنده بچه ها منفجر شد.در همین بین آقای معلم(مثل شیری که شکارش را تعقیب کند)به دنبال آزادی از کلا.س خارج شد.حالا فرض کنید آقای مسعودی با آن قد کوتاه،شکم برجسته که مثل ژله تکان می خورد و کفش های پشت پا انداخته به دنبال شاگردی که مثلا آهو بالا و پایین می پرد به دور حیات مدرسه می دوید.
***
چند سال بعد هنگامیکه که از سربازی بازگشتیم یعنی وقتی جوش های صورت آزادی جایشان را به ریش و سبیل داد.او با دختر آقای مسعودی ازدواج کرد و ما تازه آن روز متوجه عصبانبت بیش از حد آقای معلم شدیم.