داستانهای مرحله سوم

بهترین داستان از نظر شما


  • مجموع رای دهندگان
    0

AWWA

New member
سلام
فرصت ارسال داستان برای تصویر مرحله سوم تموم شد.از همه دوستایی که وقت گذاشتن و با اعتماد به نفس دست به قلم شدن بی نهایت ممنونم. براشون آرزوی موفقیت روز افزون دارم.
دوستای خوبم لطفا داستانها رو بخونین و بهترین داستان رو انتخاب کنین.

تصویر مورد نظر این عکس بود.


 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: mw.ashel

AWWA

New member
نوازش روي ماه

پايين و پايين تر آمد.به تصوير آرام و غمگين خود که روي برکه افتاده بود نگاه کرد.
چقدر احساس تنهايي مي کرد
اطرافش پر بود از ستاره هاي چشمک زن؛اما آن ها مغرور بودند و زيبا.همه نگاه ها به آن ها بود.
هر کسي درکره خاکي براي خود ستاره اي داشت ولی، ماه کم نور بود.با اينکه يکي بود اما احساس تک بودن نداشت.
در افکار خود فرو رفته و محو تماشا بود که تصويرش در آب تکان خورد و ناپديد شد.
نگاهش رنگ گرفت.
پسرکي درکنار برکه نشسته و سنگ هاي ريز را به آب پرتاب مي کرد.
غمگين نه؛اما در فکر بود.شايد او هم تنها بود.
پسر چشم از برکه برداشت و درحالي که پاهايش را بغل گرفته بود به آسمان زل زد.
به ماه!
گويي متوجه نگاه عميق ماه شد.
چهره ماه، مهتابي تر شد.متعجب از نگاه پسرک به او.
يعني با وجود اين همه ستاره زيبا اين قمر کم نور و کم رو نظر او را جلب کرد؟
شروع به آواز خواندن کرد و سکوت نيمه شب را شکست.صدا واضح بود.انگار هيچ فاصله اي بين آن دو وجود نداشت.تنها چيزي که شنيده ميشد آواز آرام پسر بود.
ماه دست به زير چانه اش گذاشته و گوش جان سپرده بود.
صداي پسرک نوازشگر خستگي هاي او بود.چشمانش را آرام آرام بست و به فکر فرو رفت.
در خيال خود دست او را گرفته و با خود بالا و بالاتر مي برد.آنقدر بالا که در تاريکي شب در ميان سوسوي ستارگان گم شدند.لحظات خوشي بود.کاش اين رويا هيچوقت پايان نميگرفت.
چشمانش را به آرامي باز کرد.
او رفته بود.
به چهره مهتابي خود در برکه نگاه انداخت.
چشمانش برق شادي و اميد داشت.
 

AWWA

New member
ماه و خورشید
*کتاب شازده کوچولو همیشه حرفای تازه ای برای من داره . هر وقت که به این شخصیت فکر میکنم با خودم میگم : اگه یه روزی شازده کوچولو از اینجاها رد شد ، بهش میگم که باید جاهای دیگه ای رو هم میگشت . باید پیش ماه و خورشید میرفت . به جای سوال و جواب کردن آدم بزرگا و وقت گذروندن با اونا ، به دیدن ماه یا خورشید میرفت . یه روز رو با خورشید یا یه شب رو با ماه گذروندن مسلما میتونه فوق العاده باشه. ماه و خورشید عظمت عجیبی دارن. مطمئنم که اگه شازده کوچولو هم باهاشون دیداری داشت ، اینو میفهمید که اونا بزرگن . از همه نظر بزرگ. شاید به این نتیجه میرسید که بعضی آدم بزرگا فقط بزرگ شدن ولی بزرگ نیستن . شاید اگه شازده کوچولو پیش ماه یا خورشید میرفت ، دیگه نمیگفت : این آدم بزرگا عجیبن ، به جاش میگفت : من بزرگایی رو دیدم که حرفم رو فهمیدن. من فهمیدم که بزرگا اونایی هستن که حاضرن با من وقتشون رو بگذرونن . اونا حاضرن از دست من میوه بگیرن و بخورن حتی اگه شب باشه. بعد اشک توی چشاشون حلقه بزنه و لبخند بزنن. من فهمیدم بزرگا خیلی دوست داشتنی ن . خیلی ......... *
 

AWWA

New member
سیب سرخ
دینگ دینگ (صدای پیام موبایل)
ساعت 00:00
سلام، شب بخیر!
داشتم قرص ماه رو میدیدم! امشب کامله! خیلی درخشنده است! آسمون خیلی زیبا شده با این ماه! اما . . . چرا ماه اینقدر غصه داره!؟ ببینش! چرا اینقدر غمگینه!؟ نگاهش کن!
. . .
دینگ دینگ
ساعت: 06:00
سلام، صبح بخیر!
بچه شده بودم! خیلی کوچیک! خیلی سبک! مثل پر سبک! اینقدر آسوده بودم که میتونستم به ماه برسم! از درخت سیب باغچه ی حیاط بالا رفتم! همیشه بچگیم این کار رو میکردم! میرفتم بالای درخت برای مامان سیب بچینم! همیشه هم سرم داد میکشید که تو باز رفتی اون بالا بچه!؟ نمیگی میوفتی سر و کله ات میشکنه!؟ ولی من فقط می خواستم سیب سرخ نوبر برایش بیاورم! خیلی دوست داشت!
از درخت بالا رفتم اینقدر بالا که نگو! از آن زمان ها هم بیشتر! نمی دانم چرا هرچه میرفتم تمام نمی شد! خیلی رفتم! یک سیب آن انتهای شاخه به من چشمک می زد! سرخ بود، خیلی سرخ! می خواستم همان را بچینم! نمی دانم برای که!؟ مادر!؟ نمی دانم! اما فقط می رفتم! تا اینکه رسیدم! دستم را دراز کردم باز هم از من فاصله داشت! باید خیلی بدنم را کش می دادم! یکهو نزدیک بود بیوفتم! که کسی با صدای محزون گفت : مواظب باش بچه! می خواهی بیوفتی زمین سر و کله ات بشکند!؟ برگشتم سرم را چرخاندم! وای نمی دانی چقدر ماه از نزدیک ماه بود! با هر زحمتی بود سیب را چیدم! رفتم به سمتش! دستم را دراز کردم تا سیب را به او بدهم! خندید و اشکش درآمد! گفتم : سیب را برایت چیدم دیدی نیوفتادم!؟ باز خندید و اشکش ریخت روی سیب سرخ و برق زد!
.......
دینگ دینگ
ساعت: 08:00
:)
........
دینگ دینگ
ساعت 08: 08
ای کاش بیدار نشده بودم!
 

AWWA

New member

ماه زمینی

ساعاتی از شب گذشته بود و دهکده از شادی ساکنانش می درخشید. آن شب نیز همچون رسمی پیشین همگی به بیرون خانه هایشان آمده و شادی را با هم تقسیم میکردند.زیر نور ماه صدای شادی و خنده به گوش می رسید. جیم؛ کودک لال آن دهکده که در گوشه ای با دلی از حسرت نظاره گر آنها بود ، اندکی سرش را بالا گرفت و به اسمان خیره شد. به نظرش ماه از همه شب ها نورانی تر می آمد.آهی کشید وبا خود گفت: حتما ماه هم از دیدن این همه شادی به هیجان آمده است.
جشن همچنان ادامه داشت. پیران دهکده شادمان دست میزدند و زنان و مردان به میان آمده و می رقصیدند ، کودکان بازی میکردند و از ته دل فریاد شادی سرمیدادند و صدای موسیقی آرامی در تمام دهکده طنین انداز بود. ولی در این میان کسی جیم آن پسرک همیشه تنها را نمی دید.... جیم باز به آسمان نگریست و اینبار ماه را دید که نزدیک تر آمده و شهر نورانی تر شده است. همه آنقدر سرگرم بودند که محبت درخشان ماه را نمی دیدند. اما ناگهان....نور کم و کمتر شد وشهر تاریک و تاریکتر. همه از حرکت ایستادند و سروصداها خوابید و موسیقی خاموش شد. اکنون همه نگاه ها به اسمان رفت . ماه را دیدند که کم فروغ شده بود. همهمه ای شکل گرفت و ناله کودکان بلند شد . چه باید کرد؟چه کسی برای نجات ماه می رود؟.....آری ماه در میان درخت تنومند سیب به دام افتاده بود! مردان بزرگ دهکده سربه پایین افکندند و به انتظار نشستند....
جیم از سکوت شهر و چهره غمگین اهالی و ماه اسیرشده دلش گرفت. فکری کرد و بی درنگ به سوی درخت دوید.
درآن تاریکی به سختی از ان بالا می رفت . پاها و دست هایش در میان شاخ و برگها زخمی شدند. اما با یادآوری گریه کودکان بیشتر نیرو می گرفت وهمچنان ادامه داد تا به کنار ماه رسید. نفس نفس میزد .ماه متعجبانه او را نگریست. جیم دانست کوچکتر از آن است که بتواند ماه را نجات دهد. او با مهربانی تمام سیبی چید و آن رابه سمت ماه گرفت و دردل گف ماه مهربون غصه نخور. ماه به رویش لبخند زد و از این همه محبت اشک شوق ریخت. پس همه قدرتشو جمع کرد و خود را از درخت بیرون کشید و درخشان تر از قبل به راهش ادامه داد. فریاد شادی اهالی و جیغ کودکان بلند شد و خنده هایشان دوباره به آسمان برخواست. جیم همچنان نظاره گر بود ولی اینبار شادتر از قبل می نگریست . او خوشحال بود که همچون ماه بی دریغ شادی را به آنها بازگردانده است اگرچه همچنان تنها بود.......
[/quote]
 
آخرین ویرایش:

AWWA

New member
تنهایی ماه



-هر شب همان جای همیشگی می نشست و در تنهایی خویش بر پهنای لاجوردی این بیکران تکیه میزد .

وبا خود می اندیشید:آیا شبی خواهد رسید تا تنهایی اش را با کسی تقسیم کند و در آغوش کسی های های بگرید!؟

روی زمین همه چیز عادی بود . . . ولی فقط یک نقطه از زمین برایش به گونه ای دیگر جلوه می نمود...

... هروز کودکی در ژرفای شب ؛آن هنگام که همه در خوابی ناز فرورفته بودند؛ از پنجره چوبی اتاق برای دست تکان می داد و گویی می خواست با او حرف بزند... ولی هرچه تلاش میکرد نمی توانست صدای کودکی را که برای سخن گفتن با او تلاش می کرد را بشنود...فاصله بسیار بود...


هرشب و هرشب این اتفاق تکرارمی شد . . .

-دیگر بی تاب شده بود؛باید کاری میکرد!

تصمیمش را گرفت... یک شب وقتی مثل همیشه کودک قصد سخن گفتن با او را داشت؛آرام آرام به زمین نزدیک شد

دیگر می توانست چهره کوک را ببیند؛چه پسر زیبایی!!!

کودک هیجان زده به او می نگریست؛ بالاخره به آرزویش رسیده بود...

آرام آرام از لبه ی پنجره خود را به اغوش ماه سپرد؛آن دو ساعتی را به هم به گفتگو نشستند و گهگاه کودک

اشک های ماه را لبه ی آستینش پاک میکرد...

-دیگر وقت نداشت؛باید میرفت ...کودک اصرار می کرد که او را با خود ببرد و بالاخره توانست ماه را راضی کند...

هر دو با هم به پهنای آسمان نیلگون بازگشتند...

هرشب که به آسمان می نگری بدان کودکی از آن بالا برایت دست تکان می دهد که تنهای اش را به ماه تقسیم کرد!
 

AWWA

New member
تا خدا

دلم عجیب هوس بچگیام رو کرده بود! یاد روزایی که با هم‌بازی‌هام شنبه‌ها رو می‌شمردم تا به جمعه برسم. یاد اون روزایی که نون و پنیر و خیار رو لوله می‌کردم تو پلاستیک فریزر می‌پیچیدم می‌بردم مدرسه. یاد روزایی که عصرا بعد از نوشتن مشقام می‌رفتم تو کوچه با دوستام هفت‌سنگ و گل‌کوچیک بازی می‌کردم... یاد روزای قدیم، یاد روزای کودکی، یاد روزایی که فارغ از هرگونه تلخی و سردی، زندگی رو احساس می‌کردم و شب با ذوق فردایی قشنگ به خواب می‌رفتم.
تو همین حال و هوا بودم که خوابم برد.
خواب دیدم تو بچگیامم، تو یه باغ بزرگ دارم بازی می‌کنم، درختا رو می‌شمرم و گنجشکا رو می‌ترسونم.. شیطنت‌های بچه‌گونه...
تو همون حال و هوا بودم که یه گنجشک نشست رو دستم. اومدم بگیرمش که یهو گنجشکه پرواز کرد. شروع کردم به دنبالش دویدن تا رسیدم به یه درخت پر از میوه خیلی بزرگ.. اونقدر بزرگ که تهش معلوم نبود!!
گنجشکه رو فراموش کردم، و شروع کردم از درخت بالا رفتن. تو یه چشم بهم زدن دیدم اونور اَبرام.
نمی‌ترسیدم، چون اینقدر محو اون صورت زیباش شده بودم که یادم رفته بود ترس چه شکلیه؛ یه ماه خانم خوشگل مهربون بود که خیره شده بود تو چشمام.
سرم رو که برگردوندم دیدم همه جا پره از درخت و کنار هر درخت یه ماه خانم زیباست که خیره شدن به بچه ها.
حس کنجکاویم گل کرده بود، از ماه خانم خودم پرسیدم: اینجا کجاست؟ من کجام؟
جواب داد: یه جای خوب، اونور اَبرا، به دور از زمین.
ازش پرسیدم: این درخت به کجا می‌رسه؟
جواب داد: تا خدا!
باز ازش پرسیدم: میای باهم بریم پیش خدا؟
ماه خانم جوابی نداد، با مهربونی دستم رو گرفت و حرکت کردیم به سمت آسمون ...
که یهو چشمام سفید شد و از خواب پریدم.
 

AWWA

New member

پسرک ماه


سر صبح است و هوا خوب، نوازش خنکی هوای صبحگاهی پسرک را سرحال و امیدوار به طرف شهر روانه شد. پسرک کمی مکث کرد بوی سیب به مشامش خورد و به دنبال آن کمی سرش را به چپ و راست چرخاند. کسی در این حوالی درخت سیب ندارد و سیب میوه¬ای کمیاب است پسرک آرزو دارد که روزی بتواند سیبی را به تنهایی بخورد پسرک به شامة خود اعتنا نکرد و به راه خود ادامه داد پیرزنی را دید که کنار جاده نشسته و سبدی پر از سیب سرخ و زیبایی در کنارش دید پسرک زل زد به سیبها و همچنان از جلوی پیرزن رد شد شاید انتظار داشت که پیرزن سیبی به او بدهد اما پیرزن اعتنا نکرد و به پسرک خیره شد از پسرک خواست که او را کمک کند اما پسرک قبول نکرد او مقداری دور شد و بعد فکری به سرش زد که پیرزن را کمک کند و حتما پیرزن در قبال آن سیبی به او خواهد بخشید پسرک برگشت و سبد پیرزن را برداشت هر دو در کنار هم به طرف شهر به راه افتادند پسرک منتظر بود که پیرزن وعده¬ای به او بدهد اما پیرزن به روی خود نیاورد سرعت پسرک کند شد و دیگر هوا رو به گرمی می¬رفت آفتاب روی سرش بود و بی رحمانه می¬تابید دو سبد پر از میوه روی کولش بود او دیگر نای راه رفتن نداشت کمی سبدها را پایین گذاشت و از سبد خود توت فرنگی به پیرزن تعارف کرد پیرزن چند عدد توت فرنگی برداشت و بر دهان گذاشت و ملچ و ملوچ کرد و از آن تعریف کرد داشت دیر می¬شد پسرک اگر توت فرنگی¬ها را سر وقت نرساند دیگر نمی-تواند به قیمت خوب بفروشد و هم در این گرما توت فرنگی¬ها زود خراب می¬شد خصوصا زیر سبد اما چاره¬ای نبود از خیر سیبها می¬خواست بگذرد که نگاهی به پیرزن کرد پیرزن نگاه ملتمسانه خود را به پسرک دوخت پسرک هم ناچار سبد را برداشت پیرزن برای پسرک توضیح داد که نوه¬اش پیشش مانده و پدر و مادرش به شهر دیگر رفته¬اند حالا پسرک مریض شده و پولی برای درمان او ندارد سیبها که هر کدام قیمت بالایی را دارد به تمام پول فروش سیبها احتیاج دارد تا نوه خود را که امانت دست اوست به بیمارستان برساند پسرک دیوار انتظارش فرو ریخت و دیگر هیچ نگفت و سنگینی سبد را دوبرابر احساس کرد تا شهر راه زیادی مانده و پسرک نگران فروش توت فرنگی ها و دیر رفتن به خانه است و می¬ترسد مادرش نیز نگران شود قدم¬ها را تندتر برداشت اما پیرزن جلوی او را گرفت چون پیرزن نمی¬توانست پا به پای او بیاد. ظهر به شهر رسیدند بازار خلوت شده بود پسرک سبد را به پیرزن داد و پیرزن دعا کرد که سبد سیبی نصیبش شود و از او خداحافظی کرد حالا توت فرنگیهایش خراب شده بودند آنچه را که سالم مانده بود را جدا کرد و تا غروب به فروش رساند و خرابها را به پیرزنی دیگر بخشید و روانه خانه شد برای زودتر رسیدن به خانه راه جنگل را انتخاب کرد اما هوا دیگر تاریک شده بود و راه را نیز گم کرد زوزة گرگ نزدیکتر می¬شد به ناچار بالای درختی رفت بوی سیب می¬آمد پسرک به خود گفت که حتما دیوانه شده است در این جنگلی که پسرک تمام درختهایش را می¬شناخت درخت سیبی امکان نداشت باشد اما فضا بوی سیب می¬داد پسرک می-خواست بچرخد و دستی را در فضا تکان دهد شاید سیبی به دستش می¬خورد آن وقت می¬توانست سیبی بخورد اما می¬ترسید که از درخت بیفتد و طعمة گرگها شود لذا تکان نخورد وزش باد شدیدتر شد به طوری که درخت تکانهای سختی می¬خورد و هر لحظه امکان داشت پسرک بیفتد نوری از آسمان آمد و هر لحظه که باد شدیدتر می¬شد نور هم بیشتر می¬شد او به آسمان نگاه کرد ماه را دید که به روی درخت آمده است وزش باد قطع شد و پسرک می¬توانست اطراف خود را به وضوح ببیند ... درست است خودش است درختی پر سیب پسرک سبدش را پر سیب کرد و تا بالای درخت رسید سیبی به ماه داد و با هم سیبی خوردند و کمی صحبت کردند وزش باد شروع شد و هر لحظه شدیدتر می¬شد ماه از پسرک خداحافظی کرد و بالا رفت و رفت تا پشت ابرهای تیره گم شد و باد از وزش افتاد او در جنگل نورهای فانوسها را دید و صداهایی که او را صدا می¬زدند و او جواب آنها را داد.

 

AWWA

New member
ماهخند
درخت شاهد تنهایی پسرک بعد از فوت پدربزرگ بود.میدید که هیچ چیزی شادی رو به دنیای اون نمیتونه بیاره.حتی سیبای سرخی که همیشه عاشقشون بود. آروم به پسرک نزدیک شد و درگوشش گفت امشب تو رو میبرم پیش پدربزرگ. پسرک باورش نشد و فک کرد خیالاتی شده. . شب بافکر درخت به خواب رفت. درخت سیب آروم بغلش کرد و مثل لوبیای سحر آمیز بالا و بالاتر رفت تا به ماه که صورت پدربزرگ رو داشت رسید.همیشه این پدربزرگ بود که اونو به دوش میکشید تا دستش به سیبا برسه اما این بار درخت بود که پسر کوچولو رو بلند کرد تا به پدربزرگ برسه.
ماه با دیدن پسرک اشک شوق ریخت .و گفت عزیز دلم من از اینجا همیشه نگاهت میکنم. با هر اشک تو منم گریه میکنم. پس بخند تا منم مثل ماه شب چارده بدرخشم و دنیات سفید و زیبا بشه.
 

مجید دیجی

مدیر بخش
بچه ها خسته نباشید داستاناتون عالی بود و همون جور که انتظار داشتم در یک سطح بود ...
 

eeeeeeehsan

New member
بابا ماشالا همه ترکوندن!!! دست همه درد نکنه، داستان ها یکی از یکی قشنگ تر.
همونطور که انتظار می رفت تیپشون یکیه، این نزدیکی به نوبه خودش رقابت جالبیه.
 

AWWA

New member
:New (6)::New (6)::New (6):
بچه ها خسته نباشید داستاناتون عالی بود و همون جور که انتظار داشتم در یک سطح بود ...

داستان شما کو؟!من منتظر بودم بیایین ایده بدین:)
ولی به قول احسان همین نزدیک بودن رقابتو سختتر میکنه
 

eeeeeeehsan

New member
:New (6)::New (6)::New (6):

داستان شما کو؟!من منتظر بودم بیایین ایده بدین:)
ولی به قول احسان همین نزدیک بودن رقابتو سختتر میکنه
یعنی مجید داستان نفرستاده؟ من فکر کردم اون دومیه مال اونه، خیلی تیپش متفاوت بود گفتم مال خودشه.


انتخاب خیلی سخت شد فکر کنم باید یه بار دیگه بخونم
من دو هفته قبل از شروع واست پیام فرستادم شرکت کنی، یعنی واقعن شرکت نکردی؟
 

hebe.nurse

New member
بچه ها عاااااااااالی بودن داستان های همگی:smiliess (8):
به نظر من داستان ها خیلی هم با هم متفاوت بودن و جالب.
واقعا انتخاب یکی سخت بود. چنبار خوندم تا بالاخره یکیوانتخاب کردم:wacsmiley:
 

مجید دیجی

مدیر بخش
:New (6)::New (6)::New (6):

داستان شما کو؟!من منتظر بودم بیایین ایده بدین:)
ولی به قول احسان همین نزدیک بودن رقابتو سختتر میکنه

بخدا وقت نکردم ...
ببینم این چن روزه که اومدم خونه وقت میشه بنویسم یا نه ...

اما بدون شک تو مسابقه دیگه نمی تونم شرکت کنم ...
 

mhfazel

New member
احسان جان
شرکت کردم اما داستانم خیلی بد در اومد به خودم رای نمی دم. تقریبا کار اول و فرصت کم بهتر از این در نمیومد.
از دوستان هم معذرت می خوام که داستانم در حد مسابقهشون نبود
 

مجید دیجی

مدیر بخش
اینم داستان من ...
ببخشید دیر شد ...
.....................................
آخرین تابلو
اردک گفت : چرا نگهبان سیب ها اینقدر دیر کرده ؟
خرگوش گفت : نمی دونم ...
وزق گفت : بهتره از پری مهربون بپرسیم .
گرگ گفت : موافقم
خرس گفت : هنوز کمی از شب مونده باید صبر کنیم
جغد گفت : تا به حال چنین چیزی سابقه نداشته
اردک گفت : می ترسم نگهبان کوچولو به دام ارواح سیاه افتاده باشه باید به پری خبر بدیم
گوزن گفت : موافقم ، اجازه بدید توی شیپور بزرگ بدمم تا پری بیاد پیشمون
خرس گفت : منم دارم نگران میشم
وزق گفت : باشه ، گوزن توی شیپور فوت کن تا صداش پری مهربون رو بیدار کنه
جغد گفت : باید زودتر از این ها اون رو خبر می کردیم اگر اتفاقی افتاده باشه چیکار کنیم ؟
گوزن با عجله به سمت شیپور رفت و با تمام قدرت فوت کرد و صدای بلند و ادامه دارشیپورهمه جا رو پر کرد .
چند لحظه بعد از دور پری آسمون ها با لباس بلند و سفیدش ظاهر شد . پری در حالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود مثل کسی که داره از روی پله ای قدم زنان پایین میاد آروم آروم پایین آمد و در میان جمع حیوانات قرار گرفت .
خرگوش به دنباله لباس پری که هنوز در آسمون بود نگاه کرد و مثل عاشقان لبخندی زد .
خرس جلو آمد و نوک انگشتان پری رو گرفت و با احترام اون رو روی کنده درختی که همان جا قرار داشت راهنمایی کرد .
به محض نشستن پری روی کنده درخت گل های رز قرمزی جلوی پای پری شکفت و باز شد . پری دستی به سر وزق کشید و وزق کمی خودش رو لوس کرد .
پری گفت : چی شده ؟ چرا همتون این موقع شب بیدار هستید ؟
کبوتر که تا حالا ساکت بود از روی شاخه درختی که به همه مشرف بود پر کشید و جلوی پای پری نشست و در حالی که سرش رو عقب و جلو تکون می داد گفت : نگهبان سیب ، نگهبان سیب ...
ناگهان گوزن سراسیمه به میان حرفش پرید و گفت : بانوی من عفو بفرمایید که این موقع شب شما را به اینجا صدا کردیم ولی ... ولی ... و سکوت کرد .
وزق ادامه داد و گفت : نگهبان درخت سیب از صبح تا حالا نیومده و ما همه گشنه هستیم .
خرگوش گفت : البته ما فقط بخاطر گشنگی شما رو خبر نکردیم در واقع ما نگران پسرتون هستیم .
پری به آرامی گفت : ای حیونای تنبل یعنی شما کل روز رو منتظر آوردن غذا بودید ؟ خوب می رفتید جنگل برای خودتون غذا پیدا می کردید .
جغد گفت : نه ما نگران بودیم . و به وزق چشم غرنه ای رفت .
وزق سرش را شرمسارانه به زیر انداخت و چیزی نگفت .
پری دوباره لبخندی زد و گفت : بذارید ببینم این پسر سر به هوا کجا رفته و دستش را به سوی آسمان چرخاند و تصویر پسرک که همان نگهبان سیب های بود در آسمان آشکار شد .
پسر مجذوب تابلو نقاشی پیرمرد مهربانی شده بود که ماه تنهایی را کشیده بود . ( مثل پروانه ها که جذب شمع می شوند ) پسر اینقدر شیفته تابلو شده بود که فکر می کرد ماه واقعی را دیده سعی داشت یکی از سیب های حیاتش را به ماه بدهد .
پری مادر لبخندی زد و گفت : پسر چیکار می کنی ؟
پسر گفت : مامان من اینجا رو دوس دارم می ذاری اینجا بمونم .
مادر گفت : چرا اینجا ؟
نگهبان سیب ( پسر) گفت : اینجا به من احتیاج دارن ؟
مادر گفت : اینجا درون تابلو ؟
پسر گفت : بله
مادر یک لحظه سکوت کرد و گفت : خیلی با اطمینان صحبت می کنی ، مثل اینکه تصمیم خودت رو گرفتی؟
پسر گفت : بله
پری گفت : یعنی می خوای توی قاب کنار ماه بمونی ؟
پسر گفت : اگه شما اجازه بدید . فک می کنم بالاخره جای خودم رو پیدا کردم
مادر گفت : یعنی دیگه نمی خوای نگهبان سیب های حیات باشی ؟
پسر گفت : مامان اجازه می دیدی ؟
مادر گفت : فردا صبح که پیرمرد نقاش تو رو توی قابش ببینه خیلی تعجب میکنه .
پسر گفت : پیرمرد دیشب مرد من می خوام آخرین تابلو اون رو ماندگار کنم
اشک در چشمان پری جمع شد و تصویر پسرک در آسمان ناپدید شد .
هم همه ای میان حیوانات پیچید ،هیچکدام مفهوم کار پسرک نمی فهمیدند ولی قطره اشکی از چشمان پری مادر بر روی زمین افتاد و درخت سیبی از جای اشک رشد کرد .
صبح روز بعد که شاگردان پیرمرد با جنازه و آخرین تابلو وی رو به رو شدند همه انگشت به دهان ماندند و هر کس از آن تفسیر متفاوتی می کرد .
همه با خود می گفتند چه تابلو متفاوتی ؟ یکی می گفت : پیرمرد مرگ خودش و زندگی دوباره اش را پیش بینی کرده
یکی دیگر می گفت : پیرمرد زندگی بعد از مرگ را پیش بینی کرده است .
یکی می گفت : تضاد عجیبی در نقاشی وجود داره . انگار شخص دیگری تابلو او را کشیده ...
و...
اما دختر بیوه پیرمرد وقتی تابلو متفاوت پدرش را دید پیش خود گفت : عجب تابلویی فکر کنم با فروشش بتوانم خرج سزارینم را بدهم .
ماه ها گذشت ، تابلو با قیمت بالایی به فروش رفت ، زن بیوه جوان سزارین کرد و کودکش را به دنیا آورد . اما اتفاق عجیبی افتاد ، وقتی کودک به دنیا آمد شباهت عجیبی به پسر درون تابلو داشت .

پایان
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: AWWA

hebe.nurse

New member
احسان جان
شرکت کردم اما داستانم خیلی بد در اومد به خودم رای نمی دم. تقریبا کار اول و فرصت کم بهتر از این در نمیومد.
از دوستان هم معذرت می خوام که داستانم در حد مسابقهشون نبود

اصلن اینجا رقابتی نیس دوست عزیز. مهم اینه مهارت مونو با نوشتن و درگیر کردن ذهنمون بالا ببریم. به نظر من همه تصاویر همیشه ایده خوبی بهت نمیدن. یهو میبینی از ی تصویر ی ایده خیلی خوب بگیری واونو پرورشش بدی ی وقتاییم برعکسشه. اما جذابیتش به اینه که سعی کنیم با همه مدل تصویری بتونیم بنویسیم.
من ایده داستانمو خیلی دوس داشتم ولی یجورایی خیلی فشرده تو داستان کوتاه جاش دادم واسه همین در دید خواننده جالب نمیشه. خیلی سعی کردم یجورایی جذابش کنم ولی اینجور که نشون میده خیلی باب میل نشد. عب نداره در عوض اینا همش برامون نکته و درس میشه..... :painting:
 
بالا