خط خطی های من...

Artmis.a

New member
140348_209.jpg


باز هم امشب صدایی ممتد

سکوت کوچه ها را می شکند،
صدا آشناست
صدا نزدیک است،
آری صدای کشیده شدن چرخهای چمدان من است
باز امشب مسافرم
همچون پرستویی مهاجر
زندگی برای من کوچیدن پی در پی،
خدانگهدار شهر شب گرفته ی من
خدانگهدار اهالی دلسنگ،
برایتان یادگاری دارم
مبادا زمینش بزنید!
چه می شود کرد
آخر چینی اش نامرغوب و شکننده است
آری آن قلب کوچک من است!
سوغاتی هم می برم
(چمدانم پر از خاطره است)،
بس است
بروم دیگر
آخر چیزی تا سحر نمانده،
باز امشب مسافرم...

نام شعر: باز امشب مسافرم
باز امشب مسافرم...
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: !SeCreT!

Artmis.a

New member
یادش بخیر...
500319_candlef.gif


دوستان خواهشاً کسی از نوشته های من در این تاپیک نقل قول نگیره. تشکر.
741019_cheers1.gif


در ضمن این نوشته ها تماماً متعلق به خودمه!

نمیشه اسمشونو گذاشت شعر ولی تعجب نکنید من زمانی(دوران جوانی) شاعر بودم.:dadad4:
 
آخرین ویرایش:

Artmis.a

New member
Roma_www.3et.ir-2.jpg


بوم نقاشي ام را بياوريد
قصد دارم امشب
بر آن به وسعت تمام تنهائيم
رنگها را به سجده در آورم
و شايد تصويري از يك رويا
تو را به ضيافت رنگها و سرزمين بوم
دعوت ميكنم...
چه نقشي خواهم زد؟!
خود نيز به درستي نميدانم!
تنها چيزي كه ميدانم:
ديگر نمي خواهم جاي تو را خالي بگذارم!!!
زيرا:
" تويي زيباترين بهانه ي رنگها

براي متولد كردن:

تصويري از يك رويا!!!"
 

Artmis.a

New member
62918k7.gif


وقتي نگاهِ خسته ام


منتظرِ به راهت٬

وقتي دلِ شكسته ام
مملو عِطرِ يادت٬

وقتي دستاي سردم
خاليِ از وجودت٬

وقتي سيلابِ اشكم
شده قاصدِ فصلِ خزونت٬

وقتي فريادِ سكوتم
ميپيچه توي معبدِ متروكِ حياتت٬

وقتي كه حتي جاده
شده دلتنگه عبورت٬


ميشه باورم كه رفتي

"زمين شده خالي از حضورت..."
 

Artmis.a

New member
ka358785.jpg


جاده اي در پيش رو

نيم آن پشت سر است،

راهدارا كمكم كن
چند فرسخ تا به مقصد روبروست،

عاقبت روزي كنار جاده منزلگاه ماست
عاقبت كوره راهي مدفن و
واپسين جانگاه ماست،

اي همرهان عاقبت روزي غبارِ جاده تان
دانه هاي باد برده ي خاكِ پيكرهاي ماست...
 

Artmis.a

New member
دوستان شما هم اگه نوشته ای یا شعری از خودتون دارید بنویسید.تشکر.
 

bacillus.bs

New member
قلم روی سپیدی کاغذ ذهنم می لغزد

اما نه مثل همیشه...تردیدی آن را به اسارت کشیده

می خواهد فریاد کند که

شاید بشود دلی را به زنجیر کشید به بهانه ی رهایی از عاشقانه ها

اما ستاره ها را چه می شود کرد؟

آنها که در سفره آسمان بی تابی می کنند

بگذار بگویم که در هیاهوی آمدنت

حتی بید خانه هم مجنون وار به رعشه افتاد چه رسد به...

کاش قفل از زبان قلم گشوده می شد تا از فردا بسراید

اما باز هم سکوت...به احترام ثانیه هایی که بدون تو دقیقه شدند

و دیروز عاشقی ام را رقم زدند!
 

bacillus.bs

New member
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و

به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی

چتر آورده بودی

و من غافلگیر شدم
 
سعی می کردی من خیس نشوم

و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
 

و سومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد.
و

و

و

و



چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه آمدی

و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چشممان نرود دو قدم از

هم دورتر راه برویم
.
.
.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم

تنها برو
.
.
 

Dexter2009

New member
شعرهاتون رنگ و بوی زندگی دانشجویی رو دارن...وقتی که باید دوباره شهرت رو ترک کنی بری شهر دیگه ...
 

adib

New member
تداعی میکنم اغوش گرمت را
واز فرسنگها اندوه نجوا میکنم نام بلندت را
صدایت میکنم اما صدایم گنگ وخاموش است
و از پژواک ان تنها صدایی ممحو در گوش است
تمنا میکنم از ان نگاه گرم و شیرینت
نگاهی مهربان ساده نگاهی از صمیمیت
من اینجا در کنار یاد تو مبهوت و تنهایم
ولی سرمست و بیتاب از نگاه عشق شیرینم
 
آخرین ویرایش:

Artmis.a

New member
images


مغنیِ پیر به گمانم نقاش شد و


بر زمین نقشِ چشم کشید،
اشتباه اگر نکنم
بر چشم هایِ خالیِ زمین
تو دعوت شده ای،
دیری عجب
زمین کور بود و
چشم نداشت،
حالا زمین بینا شد و
"بر چشمانش تو مردمک شده ای"
دیگر آهسته قدم برمیدارم
چرا که بر چشمان زمین

تو خفته ای و

من گویا رهگذر شده ام...
 
آخرین ویرایش:

am-ml

New member
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.
tree.jpg

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:
سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

عرفان نظرآهاری
 
آخرین ویرایش:

karokh1990

New member
چند روز پیش باران امد و...

ومن دانستم که حالا پاییز است.

من پاییز را از صدای هق هقش می شناسم...

هق هقی برای عطر یاس مادر...

برای شانه های خسته پدر...

چند روز پبش باران امد و...

و من رنگین کمان را دیدم.

و باد در گوشم پیچید

وبود تورا برایم اورد...

بویی که دلم را لرزاند...

چند روز پیش باران امد

ومن دلم برایت پرزد

مانند همه روزهای بارانی دلم....



k1492_h1655_RainRoom9.jpg
 
بالا