تاریخ حقیقی . . .

شهاب

New member
چشمم به کتابی می خوره.قدمت داره.روش گرد و غباره.

فوتش میکنم.گرد و خاکی بلند میشه.کف دست راستمو میکشم روی جلدش.حال خوبی بهم دست میده.

بازش میکنم.نوشته تاریخ.جذبم می کنه.می خام بخونمش.ورق می زنم.توی اتاق نشستم اما دیگه ذهنم یه جای دیگست.

دری روبرومه.دری که قدمت داره.میرم جلو.بازش می کنم.یه نفر با چهره ای که معلومه از کجا تغذیه میشه جلومه.سلام میکنم.سلام میکنه.

میگم شما کی هستید؟

لبخند میزنه.میگه من نگهبان و راهنما هستم.شما کی هستید؟

میگم شهاب.

میگه اینجا همه چیز از جنس حقیقته طاقت داری حرف از این جنس بشنوی؟

میگم بله.

لبخند میزنه و میگه پس میگم.دوست من تو شهابی؟تو یخم نیستی چه برسه به شهاب.شهاب خالصه.تو کجات خالصه؟

به درونم نگاه میکنم.می بینم راست میگه.حق با اونه.حرفشو تایید می کنم.میگم میشه برم داخل؟

میگه طاقت داری؟

میگم نمیدونم.

میگه دست خدا رو بگیر و برو داخل.

تشکر می کنم و میرم داخل.

جای جالبیه.هم تاریکی داره هم نور.هم هوای بد داره هم خوب.هم زیبایی داره هم زشتی.نور روبرومه.اونجا که نور میتابه تاریکی ای نیست.

اونجا هم که نور نیست تاریکی هست.

چند گام به جلو بر می دارم.صدای پام پژواک داره.می شنوم.میرم جلو.شروع میشه.درهای مختلف با شکلای مختلف.اما همشون درن.

صداها و زبانهای مختلف اما همشون صدا و زبانن.

لهجه های مختلف رنگای مختلف اما همشون لهجه و رنگن.

از در اول صدا میاد.

میرم جلو گوش بدم.درگیریه.چه خبره؟صدا میاد.من خدای شمام.منو باید بپرستید.بعضیا میترسن.عده ای هم ترسی ندارن.عده ای قبول میکنن و عده ای هم نه.

اونهایی رو که قبول ندارن رو بگیرید و بیارید.عذابشون کنید.

به خودم میگم به چه جرمی؟

یکی میاد و دستشون رو رو میکنه.بی آبروییشون رو میشه.

میرم سراغ در بعدی.شکل در کمی عوض شده اما بازم دره.صدای ناله میاد.ضجه.چی شده؟

خدای من با خدای تو فرق داره.خدای تو تو رو آفریده تا جزو این طبقه ضعیف باشی.منهم که خدام منو آفریده تا سروری کنم.اگه خلاف خواست خدات عمل کنی خدای تو از دستت ناراحت میشه و عذاب میشی.

عده ای می پذیرن و باز هم عده ای نه.و باز اونها محکوم میشن.به جرم سرپیچی از حکم خدا عذابشون کنید.یکی میاد تمام خداهای ساختگیشون رو واژگون میکنه.و اونها پایه های دروغین سلطشون به لرزه در میاد.

در بعدی.شما حق ندارید درس بخونید .درس واسه طبقه خاصیه.شما باید پیشه پدرانتونو ادامه بدید.میبینم چیزی که دقیقا مخالف ذات انسانه.انسان موجودی مختار با قابلیت پیشرفت چطور میشه حبسش کرد؟باز هم عده ای خوی وحشی گریشون رو رها کردن و بر عده ای بی گناه میتازن.

عجب موجودیه انسان.باز یکی اومد با استدلال و توحید تمام نژاد پرستیها و طبقه دوستیهای پست و کثیف رو که با حقیقت توحید همگون نبود واژگون کرد.

اصل حوادث یکی بود.شکلش داشت فرق میکرد.اونم نه برای اینکه تاریخ مجبور به تکرار کنه.چون آدما درس نمی گرفتن و ادامه داشت.

. . .

درد داشت.ولی اون دستی که تو دستم بود آرومم میکرد.درد دیگه معنایی نداشت.

نگاه کردم دیدم دری روبرومه دقیقا همون دری که ازش اومده بودم.پشتمو نگاه کردم دری نبود.

رفتم جلو.دیدم همون نگهبانست بهش گفتم قضیه این در چیه؟مگه پشت سرم نبودید شما؟

گفت نه.

گفتم نه؟!

گفت نه.

وقتی میومدی من روبروت بودم درسته؟

گفتم بله.

گفت الان هم روبروتم درسته؟

گفتم بله.

گفت پس چیزی شده؟

فکر کردم.جالب بود.گفتم بیشتر میگید برام؟

گفت اگه بر میگشتی به پشت سرت ینی پشت به نور می کردی و خودت حایل بین نور و راه پیش روت می شدی.و خودت تاریکی رو میساختی برای خودت.اما الان رو به سوی نوری همونطور که اول بودی.به همین زودی یادت رفت که گفتم اینجا همه چیز از جنس حقیقته؟

یاد حرفش افتادم گفتم حق با شماست.خیلی چیزا یاد گرفتم.خوشحال شدم از اینکه اینجا اومدم.خوشحال شدم از دیدنتون.میتونم برم.

گفت البته.همونطور که به اختیار اومدی به اختیار هم میتونی بری.

گفتم خدا نگهدار.

گفت خدا نگهدار.

برگ آخر کتاب روبرومه.

کتاب رو بستم و گذاشتم سر جاش.
 

شهاب

New member
بشکاف تربتم را بعد از وفات و بنگر/کز آتش درونم دود از کفن بر آید . . .
 
بالا