کاش اصلأ این گوشی ها نبود!
برای دیدنم مجبور بودی
بیایی بایستی سر کوچه!
برای اینکه کسی شک نکند!
نگاهت را بدوزی به ویترین مغازه ای!
و زیر چشمی خانه مان را بپایی...
و بدانی مثلأ
مامان هایمان
سر ساعت 10
در فلان مسجد
جلسه قرآن دارند...
مامانم که رفت!
بپیچی توی کوچه،
اطرافت را بپایی
که کسی نبیند،
سنگ...