و به انگشت نخی خواهم بست، تا فراموش نگردد که هنوز انسانم...

N@RVIN

Well-known member
یاد من باشد فردا حتما ،

دو رکعت راز بگویم با او

و بخواهم از او ، که مرا در یابد
و دل از هرچه سیاهی ست ، بشویم فردا

روزن دل بگشایم بر عشق

تا که آن نور بتابد بر دل

تادلم گرم شود ، یخ دل آب کنم ، تا که دلگرم شوم

یاد من باشد فردا حتما ...




صبح بر نور سلامی بکنم

سیصد و شصت و چهار غفلت را ، من فراموش کنم
سینه خالی کنم از کینه این مردم خوب
و سلامی بدهم بر خورشید






گوش بر درد دل ابر کنم

تا که دل تنگ نباشد دیگر
و ببارد آرام


 
آخرین ویرایش:

N@RVIN

Well-known member
یاد من باشد فردا دم صبح

خواب را ترک کنم ، زودتر بر خیزم
چای را دم بکنم

به پدر ، شاخه گلی هدیه دهم

بوسه بر گونه مادر بزنم

و پتو را آرام ، روی خواهر بکشم

تا که در خواب دلش گرم شود

و در ایوان حیاط ، سفره را پهن کنم
در جوار گل یاس ، در کنار دل غمدیده مادر ، آرام

نان و چایی بخورم ، برکت را بتکانم به حیاط ،

یا کریمی بخورد
یاد من باشد فردا حتما ،

ناز گل را بکشم ، حق به شب بو بدهم



http://[URL=http://www.8pic.ir/] [/URL]
 

N@RVIN

Well-known member


از گل سرخ حیاط ، عذر خواهی بکنم


و نخندم دیگر ، به ترک های دل هر گلدان
چوبدستی به تن خسته گل هدیه دهم
حوض را آب کنم و دعایی به تن خسته این باغ نجیب
یاد من باشد فردا،

یاد من باشد فردا

پرده از پنجره ها بردارم

شیشه را پاک کنم

تا که آن تابش پاک ، دل دیوار مرا گرم کند

به دل کوزه آب ، که بدان سنگ شکست

بستی از روی محبت بزنم ،

تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند ، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم ، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،

خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح ، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا ،آب ، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت

بزدایم دیگر ، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش ، دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح


http://[URL=http://www.8pic.ir/] [/URL]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ZOT

N@RVIN

Well-known member
به نسیم از سر صدق سلامی بدهم
به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش نگردد فردا ،
زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد
گر چه دیر است ، ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزیم ، شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم در دل
لحظه را ، دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم عرضه کنم،
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما ،

بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور

نم اشکی بفشانم بر دل ، تا که دل نرم شود

قفس دل ببرم ، تا در آن وسعت سبز

مرغ دل ، تازه هوائی بخورد

شاید آنجا ، در آن باز کنم

بپرد مرغ دلم ، در هوای خوش دوست



یاد من باشد فردا

ساعت کوچک و آرام دلم کوک کنم

تا که با زنگ زمان

بشوم بیدار از خواب گران

و بیاد آرم تکلیف خودم

قبل از آن پرسش سنگین از من ، مشق لبخند کنم

قفل دل بردارم ، در دل باز کنم
به سلامی دل همسایه خود شاد کنم

بگذرم از سر تقصیر رفیق
بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ،
ببرد این دل ما را با خود
و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدی ست

سر صحبت را با آینه ، من باز کنم

به سر و روی دل آبی بزنم

پر کنم ساحت دل را از نور

نذر خوبی بکنم ، خرج شادی بدهم

کاسه کاسه بدهم مردم شهر

تا که این مردم خوب ، دلشان سیر محبت بشود

یاد من باشد فردا سر راه

بروم تا ته آن کوشه عشق

وزن خوشبختی خود را آنجا ، از ترازوی صداقت پرسم

و ببینم آیا ،

وزن این نعمت ها ، با قد بندگیم ، چه تناسب دارد ؟

سنگ را از سر ره بر دارم

تا که هموار شود ، راه رسیدن به نگاه

راه آکنده از این گرد و غبار

نم عشقی بزنم ، تا که شاید بنشانم فردا

گرد نفرت ، من از این راه وصال



 
آخرین ویرایش:

N@RVIN

Well-known member
یاد من باشد فردا حتما

باور این را بکنم،که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی ، خواهم رفت
و شبی هست مرا، که نباشد پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا غفلت کردم، آخرین لحظه فردا شب هم
من به خود باز گویم این را،
یاد من باشد فردا حتما
دو رکعت راز بگویم با او

صبح بر نور سلامی بکنم
پرده از پنجره ها بردارم

بگشایم در آن پنجره بر وسعت نور

بذر امید بکارم در دل

....

آه ، ای غفلت هر روزه ی من
من به هر سال که بر من بگذشت
غرق اندیشه آن فردایی ،
که نخواهد آمد
مینشانم به جامه عمرم ،

سیصد و شصت و پنج غفلت را




نویسنده:کیوان شاهبداغ خان
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: M@RY@M

N@RVIN

Well-known member
یــــادش به خیــــر آن بــوی بـــاران قــدیمـــی

آن شـــــــــــمعــدانی ها و گلدان قدیمی

بوی پــــــدرهایی که بابا مانده بودند

بوی همان آب و همان نان قدیمی

بوی خوش آغوش گرم مادرانه

امنیت چین دار دامان قدیمی

یـــــــــادش به خیر آن چاشتــــــــــی های پف آلـــــود

بوی پنیـــــــــــر و نــــــــان و ریحــــان قدیمـــــی

چای همیـــــــــــــــشه حاضــــر مادر بزرگـــــم

آن کرســـــی و آن حوض و ایوان قدیـــــمی

یـــــادش به خیر آن قهــــرهای کودکانه

چشمان غمگین و پشیمان قدیمی

شیرینی آن آشتی های دوباره

بوسیدن روی رفیقان قدیمی

یــــــــــادش به خیــــر آن لحظه های خوب رفته

ای کـــــــــــاش بر می گشت دوران قدیمی

ما مانـده ایم و یک بغل افســــــوس ناکام

تنگ است این دل تنـــگ یاران قدیمی

دلـــخوش مکن که باز آید با ترانه

از یاد رفته بوی باران قدیمی

ما مانده ایم و یک بغل افسوس خورده

تنــــگ است این دل تنگ یاران قدیمی
 

mohammad63

Well-known member
سرانجام باورت می‌کنند
باید این کوچه‌نشینانِ ساده بدانند
که جُرمِ باد ... ربودن بافه‌های رویا نبوده است.


گریه نکن ری‌را
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردی‌بهشت به دیدنت می‌آیم.


خبر تازه‌ای ندارم
فقط چند صباحِ پیشتر
دو سه سایه که از کوچه‌ی پائین می‌گذشتند
روسری‌های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
ساز و دُهل می‌زدند
اما کسی مرا نمی‌شناخت.


راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیده‌ای ری‌را!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پیِ گُلِ نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآن کریم.


حیرت‌آور است ری‌را!
حالا هرکه از روبرو بیاید
بی‌تعارف صدایش می‌کنیم بفرما!
امروز مسافر ما هم به خانه برمی‌گردد
 

N@RVIN

Well-known member
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز

می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی

زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک

زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها

زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد

دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا



یغما گلرویی
 

N@RVIN

Well-known member
" و به انگشـــــــــــــــت نخی خواهم بست ، تا که در هیاهوی جهان ، فراموش نگردد که هنوز انسانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.... "




 

mohammad63

Well-known member
من این روزها با چشمم انسانم و با دلم حیوان ...
چه تضاد دل انگیزی داریم ما ادمهای این روزها ......
 
بالا