تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن، پیوند پنهان است
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من از اینجا چه می خواهم نمی دانم
من اینجا روزی آخر، از دل این خاک با دست تهی گل برمی افشانم
من اینجا روزی آخر، از ستیغ کوه چون خورشید، سرود فتح می خوانم
و می دانم تو روزی باز خواهی گشت........