N@RVIN
Well-known member
با سلامی دیگر به همه آنهایی که تو را میخوانند
با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد ، دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به او میگفتم کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت: وقت تمام است ، ورقها بالا
هر چه در کاغذ امروز نوشتی تو ، بس است
وقت تمام است عزیز، برگهات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود، نمرهات را تو بگیر
من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز
تاب دوری مرا ، او ندارد هرگز
خواهرم، نام مرا میگوید
پدرم، اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشهست
شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید
معجزاتی بکنند، حال من خوب شود
بگذریم از همه اینها
راستی یادم رفت
کارهایی دارم، ناتمامند هنوز
من گمان میکردم
نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان میکردم مثل هر دفعه قبل
باز برمیخیزم ، من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداختهام
قهرهایی بودهست که مرا فرصت آشتی نشده است
میتوانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟