mw.ashel
New member
روزی ،روزگاری در جزیره ای تمام احساسات با هم زندگی می کردند. شادی ، غم ،دانش و ... و همچنین عشق.
روزی مشخص شد که جزیره به زودی در آب فرو خواهد رفت.بنا براین همه قایقی ساختند تا جزیره را ترک کنند.به جز عشق!
عشق دوست داشت تا آخرین لحظه در جزیره باقی بماند.اما هنگامی که جزیره در حال غرق شدن بود او تصمیم گرفت از دوستانش کمک بگیرد.پول پرستی با قایقی بزرگ از کنار عشق گذشت. عشق گفت:می توانی مرا با خودت ببری؟
پول پرستی پاسخ داد: نه! نمی توانم .قایق من پراز طلا و نقره است . جایی برای تو نیست.
عشق تصمیم گرفت از غرور کمک بگیرد. غرور با قایقی زیبا از کنار او می گذشت.
غرور لطفا به من کمک کن.
من نمی توانم به تو کمک کنم . تو خیلی خیس هستی و ممکن است قایقم را خراب کنی.
پس عشق به سوی غم رهسپار شد.
غم آیا اجازه می دهی با تو بیایم؟
عشق عزیز من خیلی غصه دار هستم ،باید تنها باشم.
شادی از کنار عشق گذشت.اما به قدری شادمان بود که صدای عشق را نشنید.
ناگهان صدایی شنیده شد:بیا عشق،من تو را با خود می برم.صدا پیر آرامش بخش و متین بود.عشق حتی فراموش کرد که از او بپرسد که به کجا می روند.هنگامی که به زمین خشک رسیدند.
عشق از دانش پرسید:
چه کسی به من کمک کرد؟
دانش پاسخ داد: زمان!
چرا زمان به من کمک کرد؟
دانش با لبخندی آکنده از عقل و منطق پاسخ داد:
زیرا تنها زمان ظرفیت و گنجایش این را دارد که ارزش عشق را بداند.:rolleyessmileyanim:40):روزی مشخص شد که جزیره به زودی در آب فرو خواهد رفت.بنا براین همه قایقی ساختند تا جزیره را ترک کنند.به جز عشق!
عشق دوست داشت تا آخرین لحظه در جزیره باقی بماند.اما هنگامی که جزیره در حال غرق شدن بود او تصمیم گرفت از دوستانش کمک بگیرد.پول پرستی با قایقی بزرگ از کنار عشق گذشت. عشق گفت:می توانی مرا با خودت ببری؟
پول پرستی پاسخ داد: نه! نمی توانم .قایق من پراز طلا و نقره است . جایی برای تو نیست.
عشق تصمیم گرفت از غرور کمک بگیرد. غرور با قایقی زیبا از کنار او می گذشت.
غرور لطفا به من کمک کن.
من نمی توانم به تو کمک کنم . تو خیلی خیس هستی و ممکن است قایقم را خراب کنی.
پس عشق به سوی غم رهسپار شد.
غم آیا اجازه می دهی با تو بیایم؟
عشق عزیز من خیلی غصه دار هستم ،باید تنها باشم.
شادی از کنار عشق گذشت.اما به قدری شادمان بود که صدای عشق را نشنید.
ناگهان صدایی شنیده شد:بیا عشق،من تو را با خود می برم.صدا پیر آرامش بخش و متین بود.عشق حتی فراموش کرد که از او بپرسد که به کجا می روند.هنگامی که به زمین خشک رسیدند.
عشق از دانش پرسید:
چه کسی به من کمک کرد؟
دانش پاسخ داد: زمان!
چرا زمان به من کمک کرد؟
دانش با لبخندی آکنده از عقل و منطق پاسخ داد:
آخرین ویرایش: