خوشا روزي كه من پنج ساله بودم
درون كوچه ها آواره بودم
چرا مادر مرا بيست ساله كردي
ميان پادگان آواره كردي
دم دروازه شهر كه رسيدم
صداي طبل و شيپور را شنيدم
به خود گفتم كه اين طبل نظام است
دو سال شخصي گري بر من حرام است
گروهبانان مرا بيچاره كردند
لباس شخصيم را پاره كردند
به خط كردند تراشيدند سرم را
لباس آشخوري كردند تنم را
لباس آشخوري رنگ زمين است
برادر غم مخور دنيا همين است
نگو خدمت بگو زندان هارون
كه دل را در جواني مي كند خون
نگو خدمت بگو سرچشمه غم
نگهباني زياد مرخصي كم
مسلسل لوله خودكار دارد
گهي تك تير گهي رگبار دارد
كلاغ پر مي روم كاسه به دندان
براي خوردن يك لقمه نان
نوشتم نامه اي با برگ چايي
كه هر وقت مي خوري يادم بيايي
لب چشمه نشستم خوابم آمد
محبت هاي مادر يادم آمد
بميرد آن كه سربازي بنا كرد
تمام دختران را چشم به راه كرد
از آن روزي كه سربازي بنا شد
ستم بر ما نشد بر دختران شد
گمان كردم كه سربازي دو سال است
ندانستم كه عمر يك جوان است
درون كوچه ها آواره بودم
چرا مادر مرا بيست ساله كردي
ميان پادگان آواره كردي
دم دروازه شهر كه رسيدم
صداي طبل و شيپور را شنيدم
به خود گفتم كه اين طبل نظام است
دو سال شخصي گري بر من حرام است
گروهبانان مرا بيچاره كردند
لباس شخصيم را پاره كردند
به خط كردند تراشيدند سرم را
لباس آشخوري كردند تنم را
لباس آشخوري رنگ زمين است
برادر غم مخور دنيا همين است
نگو خدمت بگو زندان هارون
كه دل را در جواني مي كند خون
نگو خدمت بگو سرچشمه غم
نگهباني زياد مرخصي كم
مسلسل لوله خودكار دارد
گهي تك تير گهي رگبار دارد
كلاغ پر مي روم كاسه به دندان
براي خوردن يك لقمه نان
نوشتم نامه اي با برگ چايي
كه هر وقت مي خوري يادم بيايي
لب چشمه نشستم خوابم آمد
محبت هاي مادر يادم آمد
بميرد آن كه سربازي بنا كرد
تمام دختران را چشم به راه كرد
از آن روزي كه سربازي بنا شد
ستم بر ما نشد بر دختران شد
گمان كردم كه سربازي دو سال است
ندانستم كه عمر يك جوان است