قشنگترین خاطره ی بچگیتون چیه؟؟؟

setayesh71

New member
سلام به همه ...

اینجا می خوایم همگی از قشنگترین خاطره های کودکیمون بگیم ...

حالا شما بهترین و قشنگترین خاطره ی بچگیتون چیه؟؟؟
 

shima.p

New member
یادم میاد وقتی 1.5 سالم بود یه بار وقتی رفته بودیم خونه ی مامان بزرگم اینا من از غفلت بقیه سواستفاده کردمو رفتم تو انبار. اون گوشه 2 تا کوزه ی شیره ی انگور و سیب بود منم نامردی نکردمو کوزه هارو شکستم و شروع کردم یه خوردن البته اون موقع نمیدونستم شیره چیه و فقط شیرینیشو دوس داشتم وای انقد خوشمزه بود که نگو
مامانم منو در حالی پیدا میکنه که کل هیکلم شیره شده بود .اون روزو هیچ وقت یادم نمیره.بعد منو میبرن پیش دکتر که میگه اشکال نداره
 

setayesh71

New member
یادمه اون مدتی که چند سال پیش خشکسالی شده بود و مثل الآن رودخونه رو هم بسته بودن من و دوستم همیشه آرزو داشتیم که برف می یومد و ما از داخل پنجره ی خونه یکی از همسایه هامون که خانم پیری بود برف می نداختیم اون تو ..... یادش بخیر چقدر می نشستیم فکر می کردیم که وای چه کیفی داره اگه صاف بخوره تو سرش !!! یا مثلا بیفته توی غذاش ...
خلاصه یه مدت کارمون شده بود فکر کردن به این که وقتی اون گلوله ی برفی بیفته توی خونه ی اون چقدر باحال میشه !!!
کوچیک بودیم فکر کنم دبستان یا کوچیک تر !!!
برای خودمون فکرای خنده دار می کردیم اونم تو چله ی تابستون و خشکسالیی!!!
گذشت و زد و سال بعد زمستون برف اومد ...
ما هم با هم از خونه هامون از شدت ذوقمون پریدیم بیرون !! بعد از کلی بازی یادمون به فکر شیطانی سال پیش افتاد !!!

شروع کردیم گلوله های برفی درست کردن و به سمت پنجره ی خونه ی پیرزن پرتاب کردن !!! ولی همشون به دیوار کناری می خوردن !! نشونه گیری هیچ کدوممون درست نبود ... تا اینکه بالاخره اون یکیشو زد توی پنجره ... رفت توی خونش !!! هر دومون هم خوشحال بودیم و هم هول کرده بودیم و هم شدیدا ترسیده بودیم !!! اگه به مامانامون می گفت دیگه هیچی ...
از اونجا فرار کردیم رفتیم توی خونه هامون بعد از چند ساعت دیدیم نه انگار شهر در امن و امان است ... از پیرزنه خبری نبود ....
جالب این بود که بعدا فهمیدیم پیرزنه از روز قبل اون روز تا یک هفته ی بعدش رفته بود خونه ی دخترش !!!!
حساااااااابی حالمون گرفته شد .... این همه برف اومد کلی زحمتون به باد رفت !
 

varia

Well-known member
قشنگترین خاطره چیزی یادم نمیاد ولی بچه که بودم7-8 سالگی با پدرم وداداشم میرفتیم کار تو مزرعه،صبح زود ساعت 5 پامیشدیم و راه می افتادیم تا با طلوع آفتاب سر زمین باشیم.خیلی سختم بود واذیت میشدم! ولی الانه تو حسرت اون روزام. احساس میکنم خیلییییییی شیرین بودن. افسوس که گذشته،گذشته.
 

patris

New member
یادم میاد وقتی 1.5 سالم بود یه بار وقتی رفته بودیم خونه ی مامان بزرگم اینا من از غفلت بقیه سواستفاده کردمو رفتم تو انبار. اون گوشه 2 تا کوزه ی شیره ی انگور و سیب بود منم نامردی نکردمو کوزه هارو شکستم و شروع کردم یه خوردن البته اون موقع نمیدونستم شیره چیه و فقط شیرینیشو دوس داشتم وای انقد خوشمزه بود که نگو
مامانم منو در حالی پیدا میکنه که کل هیکلم شیره شده بود .اون روزو هیچ وقت یادم نمیره.بعد منو میبرن پیش دکتر که میگه اشکال نداره
شیما جون 1.5 سالت بود؟!!!!!!!!!:33:
مگه یادت میاد 1سالگیتو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:5:
 

shima.p

New member
شیما جون 1.5 سالت بود؟!!!!!!!!!:33:
مگه یادت میاد 1سالگیتو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:5:
آره
من از 9 ماهگی یادمه
چیزایی که تعریف میکنم اینو ثابت کرده و همه چیزو با داستانش یادمه انگار آدم گنده بودم.فدای خودم بشم
خودمم تعجب میکنم حتی وقتی نمیتونستم حرف بزنم یادمه که برای رسوندن منظورم وسایلو نشون میدادم و فکر کردنمام هم یادمه
من عاشق تخم مرغ آپز بودم وقتی تازه به غذا افتاده بودم بعد فک میکردم 2 تا چیز گرد چطور میره تو هم
البته عجیب هم نیس ابوریحانه بیرونی نوزاد بودنشو یادش بوده میگفته من همه جارو چهارخونه میدیدم به خاطر پشه بندش
 
بالا