مسلمانی

marry

New member
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت:
بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

سکوت در مسجد حکمفرما شد، بالاخره پیرمردی گفت:
من مسلمانم.

جوان به پیرمرد گفت با من بیا، کمی دورتر گله گوسفندان را نشان و گفت:
میخواهد تمام آنها را قربانی کند، پیرمرد و جوان مشغول شدند، پیرمرد خسته شد و گفت دیگری را *برای کمک بیاورد.*

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

مردم که گمان کردند پیرمرد را بقتل رسانده، نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:
چرا نگاه میکنید، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!!!:33:
 
بالا