وعده دروغین

faranita

New member






وعده دروغین

پادشاهی در یک شب زمستانی از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.
از او پرسید، آیا سردت نیست؟
نگهبان گفت، چرا اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت، من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح جسد سرمازده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود:

من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم،

اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.



 

Artmis.a

New member
هرگز دستی رو نگیر وقتی قصد شکستن قلبش رو داری...
هرگز نگو برای همیشه وقتی میدونی جدا میشی...
هرگز نگو دوستت دارم اگه حقیقتا به اون اهمیت نمیدی...
هرگز درباره ی احساست حرفی نزن اگه واقعا وجود نداره...
هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری...
هرگز سلامی نده وقتی میدونی خداحافظی در پیشه...
هرگز به کسی نگو تنها اوست وقتی در فکرت به دیگری فکر میکنی...
هرگز قلبی رو قفل نکن وقتی کلیدش رو نداری...
هرگز...
 
بالا