قدری تامل 1

faranita

New member
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار. مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار.مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ... مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار، مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي. اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون. خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه . کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!
نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید
:wacsmiley:
 

faranita

New member
قدری تامل 2



پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود. ... ...
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی؟
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟؟؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی
 

faranita

New member
قدری تامل 3

مي گويند زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود ، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست . قبل از شروع جلسه ، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست ، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست .. جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند ، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد . جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد ، جاي شما آن جاست . کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است ؟ نه جناب رييس ، خوب مي دانيم جايمان کدام است .. اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه ؟ او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان ... سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.. با همين ابتکار و حرکت ، عجيب بود که تا انتهاي نشست ، فضاي جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد
 

faranita

New member
قدری تامل 4



یک فروشنده کوکاکولا که برای فروش به عربستان سعودی رفته بود دست از پا درازتر برگشت و کاملاً ناامید شده بود
یکی از دوستانش از اون پرسید: چرا در عربستان موفق نبودی؟
فروشنده جواب داد: وقتی رفتم خیلی مطمئن بودم که می تونم فروش خوبی داشته باشم، اما یک مشکل داشتم و اون این بود که نمی دونستم چه جوری عربی صحبت کنم به همین خاطر به خودم گفتم که این پیام رو از طریق سه تا پوستر انتقال بدم


پوستر اول: یک مرد که روی ماسه های داغ صحرا دراز کشیده و کاملاً خسته و از حال رفته است
پوستر دوم: مرد داره کوکاکولا می نوشه
پوستر سوم: مرد ما هم اکنون کاملاً سرحال و شاداب است
دوستش گفت: خیلی عالیه، این طرح باید جواب می داد!
فروشنده جواب داد: لعنتی، هیچکس به من نگفته بود که اونها از راست به چپ میخونن
 

faranita

New member
قدری تامل 5

روزی فردی در خواب میبیند کسی به او می گوید : فردا به فلان حمام برو وکار روزانه ی حمامی را از نزدیک نظاره کن.دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم از فاصله ی دوربرای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.به نزدیک حمامی رفت وگفت:کار بسیار سختی داری ،در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و... حمامی گفت:این نیز بگذرد. یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید ودوباره به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده ودر داخل حمام از مشتری ها پول می گیرد.مرد وارد حمام شد وگفت:یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری،حمامی گفت:این نیز بگذرد.دوسال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند:او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچه ای(پاساژی) دارد ویکی از معتمدین بزرگ است.به بازار رفت و آن مرد را دید گفت:خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون می بینم معتمد بازار وصاحب تیمچه ای شده ای،حمامی گفت:این نیز بگذرد.مرد تعجب کرد گفت:دوست من ،کار وموقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟ چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود .مردم گفتند:پادشاه فرد مورد اعتمادی رابرای خزانه داری خود می خواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد واودر مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد وچون پادشاه او را امین می دانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.مرد به کاخ پادشاهی رفت واز نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود جلو رفت خود را معرفی کرد وگفت:خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی می بینم پادشاه فعلی وحمامی قبلی گفت: این نیز بگذرد.مرد شگفت زده شد وگفت :از مقام پادشاهی بالاتر چه می خواهی که باید بگذرد؟ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد.گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده ونوشته است این نیز بگذرد.
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذ رد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذ رد
 

faranita

New member
قدری تامل 6





* منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم *
* تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید *
* ترا در بیکران دنیای تنهایان *
* رهایت من نخواهم کرد *
* رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود *
* تو غیر از من چه میجویی؟ *
* تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ *
* تو راه بندگی طی کن عزیزا، من، خدایی خوب میدانم *
* تو دعوت کن مرا با خود به اشکی. یا خدایی میهمانم کن *
* که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم *
* طلب کن خالق خود را. بجو ما را تو خواهی یافت *
* که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که *
* وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد *
* تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم. *
* که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت *
* وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم *
* مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ *
* هزاران توبه ات را گرچه بشکستی. ببینم من تورا از درگهم راندم؟ *
* که میترساندت از من؟ رها کن ان خدای دور *
* آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را *
* این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره اشکی *
* به پیش اور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم *
* لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم *
* غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟ *
* بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان اغوش من باز است *
* قسم بر عاشقان پاک با ایمان *
* قسم بر اسبهای خسته در میدان *
* تو را در بهترین اوقات آوردم *
* قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من *
* قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور *
* قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد *
* برای درک آغوشم, شروع کن, یک قدم با تو *
* تمام گامهای مانده اش با من *
* تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید *
* ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد *

سهراب سپهری



 
آخرین ویرایش:
بالا