پرستار مهربون
New member
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ*ها بحث مى*کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا موجود
عظيم*الجثه*اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى*تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى*پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى*کرد نگاه مى*کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى*کنى و باعث ناراحتى من مى*شوی، يکى از موهايم سفيد مى*شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه*هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه*ها را
تشويق مي*کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال*ها بعد وقتى همه*تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد
: اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه*ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه*ها درس مى*داد. براى اين که موضوع براى بچه*ها روشن*تر شود گفت
بچه*ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى*دانيد خون در سرم جمع مى*شود و صورتم قرمز مى*شود.
بچه*ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده*ام خون در پاهايم جمع نمى*شود؟
يکى از بچه*ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
بچه*ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه*ها رويش نوشت: هر چند تا مى*خواهيد برداريد! خدا
مواظب سيب*هاست
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا موجود
عظيم*الجثه*اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى*تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى*پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى*کرد نگاه مى*کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى*کنى و باعث ناراحتى من مى*شوی، يکى از موهايم سفيد مى*شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه*هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه*ها را
تشويق مي*کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال*ها بعد وقتى همه*تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد
: اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه*ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه*ها درس مى*داد. براى اين که موضوع براى بچه*ها روشن*تر شود گفت
بچه*ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى*دانيد خون در سرم جمع مى*شود و صورتم قرمز مى*شود.
بچه*ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده*ام خون در پاهايم جمع نمى*شود؟
يکى از بچه*ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
بچه*ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه*ها رويش نوشت: هر چند تا مى*خواهيد برداريد! خدا
مواظب سيب*هاست